بنا بر تعاریف موجود، انقلابی كسی است كه به ناهنجاریهای اجتماعیــ اقتصادی ــ سیاسی جامعهای كه در آن میزید، پی برده و خواهان تغییر وضع موجود باشد. پس هر انسان انقلابی، انسانی پوینده و آیندهنگر است. اما آنچه وجود دارد، واقعیتی است با جلوههای گوناگون. بنابراین برای از میان برداشتن ناهنجاریهای اجتماعی، باید آن واقعییاتی را شناخت كه موجب پیدایش، گسترش و پایداری آن روابط ناهنجار میگردند.
شناخت واقعیت بدون دانش ممكن نیست. پس نخست باید از آنچه كه موجود است، فهرستبرداری1] کرد و در گام بعدی باید از آنچنان توانائی متدیك برخوردار بود كه بتوان آنچه را كه موجود است، سنجید. تازه پس از یكچنین ارزیابی از پدیدههای اجتماعی است كه میتوان با در نظر گرفتن ابعاد تناسب نیروهای اجتماعی سویه احتمالی دگرگونیهای اجتماعی را تشخیص داد.
با این همه، تشخیص سویه تحولات اجتماعی هنوز بدین معنی نیست كه انسان انقلابی میتواند مسیر حركت جامعه را به سوئی كه مطلوب اوست، تغییر دهد. زیرا آنطور كه انگلس در سال ۱۸۴۷ در «اصول كمونیسم» نوشت، «انقلابها عمدی و ارادی تحقق نمییابند، بلكه آنها همه جا و در هر زمانی ادامه ضروری وضعیتی بودهاند كه از اراده و رهبری یك حزب و تمامی طبقات مستقل هستند.»[2] انگلس همین نظریه را در سال ۱۸۵۳ در «انقلاب و ضدانقلاب در آلمان» چنین تکمیل کرد: «امروزه همه جهان میداند كه هر لرزه انقلابی باید بر ضرورتی اجتماعی استوار باشد كه از ارضأ آن توسط نهادهائی كه عمرشان سپری شده است، جلوگیری میشود. چنین نیازی ممكن است هنوز آنچنان كه همگان احساس میكنند، از آنچنان فوریتی برای تضمین موفقیت برخوردار نباشد، اما هر آزمایشی برای سركوب قهرآمیز آن، تنها موجب نیرومندتر شدنش خواهد گشت، تا آنجا كه زنجیرهای خود را پاره كند.»[3] انگلس بار دیگر، در سال ۱۸۷۴، در مقالهای كه در نشریه «دولت خلقی»[4] در مقابله با نظرات تكاچف[5] انتشار داد، در رابطه با خوشباوری انقلابیون جوان روس كه بر این باور بودند، انقلابیون واقعی كسانی هستند كه «میدانند كه خلق همیشه آماده انقلاب است»، نوشت: «نزد ما در غرب اروپا، میتوان به تمامی این بچهبازیها چنین پاسخی كوبنده داد:هنگامی كه خلق شما در هر زمانی برای انقلاب آمادگی دارد، هنگامی كه شما به خود این حق را میدهید كه در هر زمانی مردم را به انقلاب فراخوانید و هنگامی كه مطلقأ نمیتوانید صبر داشته باشید، دیگر چرا ما را با یاوههایتان عصبانی میكنید و عجبا كه چرا حمله را آغاز نمیكنید؟»[6]
با آوردن این نقل قولها خواستیم نشان داده باشیم كه میان آرمانگرائی انقلابی و واقعگرائی انقلابی تفاوتی بارز وجود دارد.
آرمانگرای انقلابی میخواهد جهان واقعی را دگرگون سازد، زیرا آنچه را كه موجود است ناهنجار مییابد. در ذهن آرمانگرای انقلابی واقعیت ناقص و معیوب است. چنین كسانی میپندارند كه تاریخ وظیفه دگرگونیهای اجتماعی را به آنها واگذار ساخته و كافی است كه آنها این «حقیقت ساده» را به تودهها بگویند و در آن صورت نیروی شگرف تودهها به ضرورت انقلاب پی خواهد برد و حاضر به پذیرش تفسیر آنها از واقعیت خواهد بود. پس آرمانگرای انقلابی تصرف قدرت سیاسی را از ضرورت انقلاب استنتاج میكند، زیرا تنها از طریق تصرف قدرت سیاسی است كه میتوان واقعیت معیوب و ناقص را تغییر داد و آنرا به واقعیتی كامل كه در انطباق با تصورات آرمانی است، بدل ساخت.
بنابراین او برای آنكه بتواند تودهها را بهسوی خود جلب كند، میكوشد آرمان خود را به امری بدل سازد كه تمامی شرایط تاریخی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برای تحقق آن فراهم گشته است. به عبارت دیگر، تحقق آرمان به مثابه تحقق ضرورتی تاریخی تفهیم میشود.
اما نیروئی كه آرمانگراست، هنگامی كه بتواند به قدرت سیاسی دست یابد، با دو وضعیت روبهرو خواهد بود. در حالت نخست، شرایط تاریخی برای تحقق آرمانهای او فراهم هستند، در آن هنگام چنین نیروئی میتواند با دست زدن به اقداماتی كه از ضرورتهای اجتماعی نأشی میشوند، آرمان خود را به واقعیت بدل سازد. در تاریخ سیاسی جهان، این تنها بورژوازی بود كه توانست از طریق انقلاب به قدرت سیاسی دست یابد و نظام همسو با منافع و خواستهای خود را در انگلستان و فرانسه متحقق گرداند. اما بورژوازی نیز تنها توانست بخشی از آرمانهای خود را متحقق سازد و برای آن که بتواند روند زندگی اجتماعی را به سود نیازهای خود هموار گرداند، باید خود بخشی دیگر از آرمانهای خویش را نفی میكرد. دوگانگی میان واقعیت و آرمان سبب شد تا شعارهای «آزادی، برابری و برادری» در هیبتی صوری نمایان گردند.
در وضعیت دیگر، شرایط تاریخی برای تحقق آرمانهای آن نیروی انقلابی كه به قدرت دست یافته است، هنوز فراهم نیست. در چنین وضعیتی او تنها میتواند به كارهائی دست زند كه برای تحقق آنها زمینههای عینی و مادی در بطن جامعه وجود دارند. پس آنچه كه او انجام میدهد، با آرمانهایش ارتباطی ندارد و بلكه از ضروریات زندگی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی سرچشمه میگیرد. چنین نیروئی، آن گونه كه انگلس در «جنگهای دهقانی» در رابطه با مونتسر[7] نوشت كه همچون مارتین لوتر[8] روحانی مسیحی بود و مبارزات خود را تنها به اصلاحات دینی محدود ننمود و بلكه تحقق اصلاحات دینی را منوط به اصلاحات سیاسی ساخت، با سرنوشت شومی روبهرو خواهد گشت. زیرا «… نه فقط آن جنبش، بلكه تمامی آن سده نیز برای تحقق ایدههائی كه خودِ او [مونتسر] نیز بهطور مبهم از آن حدسیاتی داشت، بالغ نبود. طبقهای كه او آن را نمایندگی میكرد، تازه در حال پیدایش بود و بههمین دلیل برای انقیاد و دگرگون ساختن جامعه فاقد هرگونه آمادگی بود. آن دگرگونی اجتماعی كه او خواستار آن بود، در مناسبات موجود آن قدر اندك ریشه داشت كه او حداكثر میتوانست آن نظم اجتماعی را بهوجود آورد كه درست در نقطه مقابل نظم اجتماعی رویائی او قرار داشت.»[9]
همین دوگانگی میان آرمان و واقعیت است كه سبب میشود تا كسی چون اسكار فیشر[10]، وزیر خارجه كنونی آلمان، كه سالها علیه جنگ ویتنام مبارزه كرد، اینك از سیاست جنگی ناتو در كوزوو[11] پشتیبانی كند؛ كسی كه توانست در رابطه با دادگاه میكونوس، دولت آلمان را مجبور سازد تا دعوت از دكتر ولایتی، وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی به آلمان را ملغی سازد، اینك خود در آلمان با خرازی، وزیر امور خارجه ایران ملاقات میكند و حتی به او نوید بازدید از ایران را میدهد.
همین دوگانگی است كه كلینتون را كه بهخاطر مخالفت با سیاست جنگی امریكا در ویتنام، حاضر نشد به خدمت سربازی تن دردهد، در موقعیتی قرار میدهد تا هم در كوزوو و هم در عراق دست به اقدامات دامنهدار نظامی زند.
همین دوگانگی میان آرمانی كه هنوز زمینه مادی ندارد و بههمین دلیل نمیتواند تحقق یابد و واقعیت بود كه بلشویسم را مجبور ساخت تا به نام سوسیالیسم، نظامی كه میخواهد «آزادی، برابری و برادری» صوری را به واقعیت بدل سازد و انسان را از هرگونه «ازخودبیگانگی« رها سازد، اردوگاههای كار اجباری بهوجود آورد و به سربهنیست كردن دگراندیشان دست زند. همین دوگانگی بود كه سبب شد تا در دوران استالین میلیونها دهقانان بهجرم «كولاك»[12] بودن، نابود شوند؛ كارگران بهخاطر تأمین هزینه ماشینآلات صنایع سنگین با گرسنگی دست و پنجه نرم كنند و میلیونها تن در جنگ داخلی، جنگی كه بلشویستها علیه دیگر فراكسیونهای سوسیالیست روس به راه انداخته بودند، هلاك گردند. همین دوگانگی نیز سرانجام موجب شد تا واقعیت جامعه روس دیگر در ظرف آرمان سوسیالیسم نگنجد و چهره واقعی خود را، هر چند كه این چهره كریه، زشت و دهشتناك است، نمایان سازد.
همین دوگانگی نیز گریبان روحانیتی را در ایران گرفته است كه میخواست پس از درهم شكستن اركان سلطنت پهلوی، حكومت عدل الهی را بهوجود آورد. همین دوگانگی سبب شد تا «خمینی بُتشكن» خود به «بُتی كه او را باید شكست» بدل گردد؛ تا نظامی كه میخواست «خانه و آب آشامیدنی و برق را برای همه رایگان سازد»، به اژدهای فقر و جنگ بدل گردد؛ «فرشتهای» كه «دیو» سلطنت را از ایران رانده بود، خود به عفریتی هراسناك تبدیل شود.
تضاد میان آرمان و واقعیت سبب میشود تا انقلابیون آرمانگرائی كه به قدرت دست یافتهاند، برای حفظ سلطه سیاسی خویش به جنگ واقعیت روند. آنها میپندارند كه با بهكاربرد استبداد و ترور علیه مردمی كه انقلاب باید آنها را از ناهنجاریهای نظام پیشین رها میساخت، میتوانند همچنان به آرمانهای انقلابی خویش وفادار مانند. اما استبداد و ترور تنها برای واقعیتی كه ناهنجار است، واقعیتی كه دست و پایش درگیر زنجیر نهادهائی است كه عمرشان سپری شده، میتواند به تابوت بدل گردد. در این تابوت جنازهای از آرمانی آرمیده است كه هنوز به ضرورت تاریخ بدل نگشته است.
این نوشته برای نخستین بار در شماره ۲۷ ماهانه «طرحی نو»، اردیبهشت ۱۳۷۸ انتشار یافت.
پانوشتها:
[1] Bestandsaufnahme
[2] كلیات آثار ماركس و انگلس به آلمانی، انتشارات آلمانشرقی، جلد ۴، صفحه ۳۷۲
[3] پیشین، جلد ۸، صفحه ۵
[4] Der Volksstaat
[5] پیوتر نیكیتیچ تكاچُف Piotr Nikitisch Tkatschow در سال ۱۸۴۴ زاده شد و در سال ۱۸۸۵ درگذشت. او روزنامهنگاری بود كه با نارودنیكها، یعنی با خلقگرایان روس همكاری داشت. تكاچُف در جنبشهای انقلابی علیه تزاریسم شركت داشت و بر این باور بود كه مردم انقلاب میخواهند و روشنفكران نیز باید با پیوستن به جنبش انقلابی تودهها به پیروزی انقلاب یاری رسانند. انگلس این نظریه را نادرست و تحقق انقلابات را مستقل از اراده و خواست افراد، احزاب و گروهها دانست كه تنها زمانی میتوانند تحقق یابند كه ضرورتی اجتماعی شرایط موجود را برای تغییر نهادها و مؤسساتی آماده ساخته باشد كه دیگر عمرشان سپری شده و ادامه موجودیتشان از ادامه حركت طبیعی جامعه جلوگیری میكند.[6] كلیات ماركس و انگلس به آلمانی، جلد ۱۸، صفحه ۵۴۲
[7] توماس مونتسر Thomas Münzer در سال ۱۴۸۹ زاده شد و در سال ۱۵۲۵ اعدام گشت. او یكی از رهبران مذهبی آلمان بود كه در ابتدأ از هواداران مارتین لوتر بود و سپس چون لوتر با اشراف ساخت، از او جدا گشت و «اتحادیه پیروی از اراده خدائی» را در رابطه با تحقق «دولت الهی» بهوجود آورد. او در جهت تحقق این خواست به جنبش دهقانان شورشی پیوست و رهبر آن جنبش شد. پس از شكست این جنبش مسلحانه در برابر ارتش اشراف، مونتسر دستگیر و اعدام شد.
[8] مارتین لوتر Martin Luther در سال ۱۴۸۳ زاده شد و در سال ۱۵۴۶ در گذشت. او كشیش و دانشمند علوم دینی بود. لوتر در نتیجه مطالعات خود به ضرورت اصلاحات دینی پی برد و در این رابطه با كلیسای كاتولیك دچار اختلاف شد. او برای مقاومت در برابر پاپ به اشراف آلمان روی آورد. سرانجام بخشی از شاهزادهنشینهای آلمان از او پشتیبانی کردند. در همین دوران جنبش دهقانان بیزمین سراسر آلمان را فراگرفت و دهقانان نیز برای فرار از استثمار كلیسای كاتولیك بهسوی لوتر گرایش یافتند. سرانجام جنبش مذهبی لوتر سبب شد تا كلیسای جدیدی در اروپا بهوجود آید كه امروزه بهنام كلیسای پروتستانت معروف است
[9] كلیات آثار ماركس و انگلس به آلمانی، جلد ۷، صفحات ۰۱-۴۰۰
[10] Oskar Fischer
[11] Kosovo
[12] در زبان روسی واژه كولاك Kulak معادل زمیندار بزرگ است.