امپریالیسم و رخدادهای قومی در ایران

دو سال پیش كه آریل شارون هنوز در اوج قدرت بود، در مصاحبه‌ای با یكی از روزنامه‌های اسرائیلی مدعی شد كه ادامه وجود یك ایران اسلامی كه دارای مواضع شدید ضد اسرائیلی است و حاضر به‌پذیرش موجودیت اسرائیل به‌مثابه سرزمین تاریخی یهودان در منطقه نیست، در درازمدت به‌ضرر اسرائیل است. او در همان مصاحبه اعلان داشت كه به‌نفع اسرائیل خواهد بود كه در خاورمیانه كشورهای قدرتمند وجود نداشته باشند. به‌نظر او، برای آن‌كه بتوان از تبدیل ایران به‌كشوری قدرتمند جلوگیری كرد، بهترین راه حل تجزیه ایران به‌چند كشور كوچك است.

وجود مناسبات دشمنانه ۲۷ ساله میان دیوانسالاری امریكا و حكومت جمهوری اسلامی نیز سبب شده است تا بخشی از دیوانسالاری امریكا كه در عین حال سفت و سخت هوادار منافع اسرائیل در منطقه است، از همین اندیشه در رابطه با ایران پیروی كند. به‌همین دلیل نیز دیوانسالاری امریكا به‌رهبری نئومحافظه‌كاران در بودجه سال ۲۰۰۶ این كشور ۷۵ میلیون دلار را برای «كمك به‌اپوزیسیون ایران» اختصاص داده است. هدف این سیاست امریكا را می‌توان در جمع‌بندی كسانی كه در «نشست لندن» شركت داشتند، چنین خواند: « ایجاد یك نهاد ملی با شركت وسیع‌ترین بخش آزادیخواهان، ‌ نهادها،‌ تشكل‌ها و فعالان سیاسی و فرهنگی». در حقیقت امریكا در پی به‌وجود آوردن جریانی شبیه «مجلس اعلی عراق» است كه در آن همه لایه‌های «اپوزیسیون»، از سلطنت‌طلب «آزادیخواه» گرفته تا جمهوری‌خواهان «دمكرات»، گردهم آیند و این نهاد بتواند با ‌ «برگزاری كنگره ملی، سازمان دادن پارلمان در تبعید» كه كاریكاتور آن‌را «مجاهدین خلق« به‌رهبری مسعود رجوی با تشكیل «مجلس بهارستان» در عراق راه انداخته بودند، به‌افكار عمومی نشان دهند كه در برابر رژیم اسلامی «آلترناتیوی دمكراتیك» نیز وجود دارد.

تنها كوردلان هستند كه نمی‌توانند در پس «نشست لندن» دست‌های «سیا» و «شاه‌زاده» رضا پهلوی را تشخیص دهند. حضور آقای باقر پرهام كه با «شاه‌زاده» پالوده می‌خورد و آقای كامبیز روستا كه مدعی است «شاه‌زاده» رضا پهلوی به‌خاطر دیدار با او به‌برلین آمد تا از او «سیاست‌كردن» را بی‌آموزد، و نیز كسانی چون علی‌رضا نوری‌زاده خود بیانگر آن است كه این پروژه شكست‌خورده با دو هدف تدارك دیده شده است. از یك‌سو شركت‌كنندگان در آن نشست امیدوارند كه از آن نمد ۷۵ میلیون‌دلاری كلاهی نصیب‌شان شود و از سوی دیگر آمریكا و اسرائیل در پی آنند كه بتوانند «اپوزیسیون» سربه‌راهی را كه از مواضع آنان در برابر حكومت اسلامی هواداری می‌كند، به‌مثابه‌ «آلترناتیو» به‌افكار عمومی خود عرضه كنند.

هم‌چنین بر اساس اسناد و مداركی كه در رابطه با «بحران هسته‌ای ایران» انتشار یافته‌اند، پنتاگون و سیا برای سرنگون ساختن حكومت جمهوری اسلامی سناریوهای متعددی را فراهم دیده‌اند كه باید هم‌زمان عملی گردند. یكی از این سناریوها دامن زدن به‌اختلافات قومی در ایران است تا بتوان رژیم ایران را گرفتار جنگی داخلی نمود و به‌این ترتیب او را از درون ناتوان ساخت. اگر این كشمكش‌ها سبب سرنگونی رژیم ولایت فقیه در ایران گشت و جای حكومت فعلی را «اپوزیسیونی» گرفت كه با پول و امكانات امریكا به‌وجود آمده است، در آن‌صورت چنین حكومتی از سیاست‌ها و منافع امریكا در منطقه و ایران پیروی خواهد كرد و هم‌چون حكومت كرزای در افغانستان به‌ساز امریكائیان خواهد رقصید. با به‌قدرت رسیدن چنین حكومتی جنبش‌های قومی به‌نفع آن حكومت مركزی سركوب خواهند شد و تمامیت ارضی ایران حفظ خواهد شد. اما اگر حكومت اسلامی سرنگون نشود، در آن‌صورت باید ایران را تجزیه كرد. بر مبنای این سناریو تجزیه مناطق نفت‌خیز ایران در صدر الویت قرار دارد تا حكومت اسلامی از درآمد نفت محروم گردد. اشغال این مناطق توسط ارتش امریكا نیز در یكی دیگر از این سناریوها طراحی شده است.

در رابطه با همین «پروژه‌های سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی» «صدای امریكا» و «بی‌بی‌سی» انگلستان، آن‌هم بر اساس یك برنامه مشترك، پخش برنامه‌های خود به‌زبان‌های آذری و كردی را آغاز نمودند تا به‌اقوام ترك و كرد ساكن ایران تلقین كنند كه باید زبان مادری خود را جانشین زبان فارسی سازند كه زبان مشترك همه اقوام ساكن ایران است. البته فردا هم شاهد آن خواهیم بود كه چگونه برای اعراب و بلوچ‌های ایران برنامه پخش خواهند كرد.

در كنار این رخدادهای حساب‌شده، اینك شاهد آنیم كه چگونه و به‌ناگهان اقوام مختلف ایران صاحب «سازمان‌های سیاسی» رنگارنگ شده‌اند. در خوزستان به‌ناگهان سر و كله سازمان «الاحواز» پیدا شد كه با دست زدن به‌یك سلسله عملیات تروریستی می‌خواهد «خوزستان عربی» را از ایران جدا سازد. اما می‌دانیم در دورانی كه صدام حسین بخشی از خوزستان را اشغال كرده بود، در به‌در ‌دنبال ایرانیان عرب‌تبار می‌گشت تا به‌همه جهان نشان دهد كه خوزستان بخشی از حوزه زیست اعراب و در نتیجه بخشی از سرزمین عراق است. آن تلاش‌ها بی‌ثمر ماندند و خوزستانیان عرب‌تبار هم‌راه با دیگر ایرانیان مشتركأ علیه آن حكومت متجاوز و جبار جنگیدند. در آن زمان هنوز از «الاحواز» خبری نبود تا بتواند از آن فرصت طلائی بهره گیرد و «خوزستان عربی» را از ایران جدا سازد. «الاحواز» فقط هنگامی می‌تواند موفق گردد كه ارتش امریكا و متحدینش به‌خوزستان حمله كنند و این منطقه را به‌اشغال خود درآورند. وگرنه سازمانی كه در بهترین حالت، یعنی هرگاه به‌پذیریم كه تمامی عرب‌تباران ایران از این سازمان پشتیبانی می‌كنند، نماینده فقط یك درصد مردم ایران خواهد بود، همیشه با اكثریتی بزرگ از مردم ایران روبرو خواهد شد كه توان مقاومت با آن را نخواهد داشت. به‌همین دلیل نیز باید پذیرفت كه «الاحواز» ساخته و پرداخته «سیا» است كه هزینه‌اش را شیخ‌نشینان گوش به‌فرمان امریكا تأمین می‌كنند و از ارتش‌های انگلستان و امریكا كه در عراق و خلیج فارس مستقر هستند، كمك‌های نظامی می‌گیرد.

در بلوچستان نیز با كمك امریكا «جندالله» به‌وجود آمده است كه رادیو و تلویزیون‌های ایرانی وابسته به‌سلطنت‌طلبان كه برنامه‌های خود را در لوس‌آنجلس تهیه و از همان شهر برای مردم ایران پخش می‌كنند، برای مصاحبه با رهبر این گروه دست و پا می‌شكنند، آن‌هم با این هدف كه به‌مردم ایران نشان دهند كه رژیم ملایان كنترل خود را بر برخی از مناطق ایران از دست داده و در حال «فروپاشی» است.

در آذربایجان نیز سازمانی كه خود را «جبهه آذربایجان جنوبی» می‌نامد، یك كاریكاتور ساده را به‌بهانه «اهانت» به مردم آذربایجان به‌ابزار مبارزه خود بدل می‌سازد و با طرح شعارهائی فاشیستی چون «فارس و روس و ارمنستان، دشمن آذربایجان»، «فارسی زبان سگ است»، «فریاد فریاد من تركم» و «زنده‌باد آذربایجان»، هم‌راه با تخریب مجسمه فردوسی در تبریز، می‌كوشد به‌ اختلافات قومی دامن زند. این سازمان از پشتیبانی مالی و سیاسی باند علی‌اف برخوردار است كه پیش از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در روسیه شوروی به‌نومن كلاتورای كمونیسم آن جمهوری تعلق داشت، و پس از استقلال جمهوری آذربایجان كارگزار شركت‌های نفتی امریكا در دریای خزر شده است. «جبهه آذربایجان جنوبی» پیش از آن كه نماینده خواست‌های مردم آذربایجان ایران باشد، در خدمت سیاست ضد ایرانی مقامات پنتاگون و سیا قرار دارد و از همین زاویه نیز شعارهای فاشیستی خود را مطرح می‌كند.

در كنار این سازمان‌های تازه بوجود آمده و بی‌هویت، در كردستان با «حزب دمكرات كردستان ایران» و «كومله» روبه‌روئیم كه یكی از موضع «سوسیال دمكراسی» و دیگری از دیدگاهی «كمونیستی» در پی تجزیه ایران‌اند. «حزب دمكرات كردستان ایران» سال‌های سال توانست چهره تجزیه‌طلبانه خود را در پس شعار عوام‌فریبانه «دمكراسی برای ایران، خودمختاری برای كردستان» مخفی سازد، اما اینك كه ارتش امریكا در افغانستان و عراق حضور دارد و كردهای عراق با كمك امریكا توانسته‌اند در منطقه كردستان عراق حكومتی منطقه‌ای به‌وجود آورند و در سر هوای تأسیس یك كشور كرد را دارند، علنأ در ارتباط با سیاست پنتاگون و سیا علیه تمامیت ارضی ایران گام برمی‌دارد و آقای مصطفی مهاجر در مقام رهبری این سازمان از دیوانسالاری امریكا می‌خواهد تا ارتش خود را برای «رهائی مردم ایران» از سلطه حكومت جمهوری اسلامی به‌ایران اعزام دارد.

نقطه اوج سیاست پنتاگون و سیا را می‌شد در چند روز گذشته در واشنگتن تماشا كرد. در آن‌جا نشستی با عنوان «راه آزادی، برقراری حقوق كامل سیاسی و حقوق بشر در ایران» برگزار شد كه در آن رهبران سازمان‌های با و بی‌هویت اقوام ایرانی شركت داشتند. از جمله این شركت كنندگان آقایان مصطفی مهاجر از «حزب دمكرات كردستان» و عبدالله مهتدی از «سازمان كومله» بودند كه با سخنرانی‌های خود آب به‌آتش دیوانسالاری امریكا ریختند تا به حجم توطئه‌های خود علیه منافع ملی ایران بی‌افزاید. روشن است كه هیچ‌یك از این نمایندگان «اقوام ایران» در انتخاباتی آزاد و دمكراتیك شركت نداشتند و از سوی مردم برگزیده نشده‌اند. این نمایندگان با و بی‌هویت، در بهترین حالت عضو سازمان‌های كوچكی هستند كه برای دوام داشتن و «زنده ماندن» باید از دیگران كمك دریافت دارند. «حزب دمكرات كردستان ایران» و «سازمان كومله» هم‌چون «سازمان مجاهدین خلق» تا زمانی كه صدام حسین در عراق حكومت می‌كرد، از آن رژیم ضد بشری كمك‌های مالی و نظامی دریافت می‌كردند و اینك همه امكانات خود را در اختیار امریكا قرار داده‌اند. امریكا نیز امیدوار است با بهره‌گیری از این‌گونه سازمان‌ها كه نه فقط به‌منافع مردم ایران، بلكه حتی به‌منافع اقوام خود نیز خیانت می‌كنند، شاید بتواند با نفوذ روزافزون جمهوری اسلامی در عراق مقابله كند. این گونه سازمان‌ها در بازی شطرنج سیاسی میان دیوانسالاری امریكا و جمهوری اسلامی مهره‌های «سربازی» بیش نیستند كه به‌سادگی قربانی منافع استراتژیك دو بازیگر اصلی خواهند شد. سازمان‌هائی كه امروز با امریكا علیه منافع ملی ایران می‌سازند، روشن است در فردائی كه در ایران دمكراسی استقرار یافته است، نمی‌توانند به‌مثابه نیروهای دمكرات و هوادار آزادی در زندگی سیاسی مردم ایران شركت داشته باشند، چرا كه آنان خود از چهره پلید ضد دمكرات و ضد آزادیخواهانه خویش پرده برداشته‌اند.

با این‌همه با توجه به‌چنین وضعیتی چه باید كرد؟

نخست آن‌كه باید این واقعیت را بپذیریم كه ایران یوگسلاوی نیست. یوگسلاوی كشوری بود كه پس از جنگ جهانی اول و در رابطه با منافع امپریالیست‌های پیروز در آن جنگ در بخشی از سرزمین‌هائی كه تا آن زمان به‌امپراتوری‌های عثمانی، اتریش- مجارستان و صربستان تعلق داشتند، به‌وجود آمد. یوگسلاوی هم‌چون اتحاد جماهیر شوروی پدیده‌ای بود مصنوعی و چنین پدیده‌هائی دیر یا زود ازهم خواهند پاشید و از حافظه تاریخ محو خواهند شد و دیدیم كه چنین نیز شد. تجزیه یوگسلاوی به‌چند كشور كوچك اما به‌ضرر خلق‌ها و یا ملت‌هائی كه در این كشورها زندگی می‌كنند، نیست، زیرا دیر یا زود این جمهوری‌ها به‌عضویت اتحادیه اروپا درخواهند آمد و به‌این ترتیب جزئی از آن اتحادیه خواهند گشت و دارای واحد پولی مشتركی خواهند شد و مجبورند مرزهای خود را به‌روی یك‌دیگر باز و از سیاست‌های اقتصادی، نظامی و سیاسی واحدی پیروی كنند. عضویت در اتحادیه اروپا سبب دوباره‌پیوندی این اقوام خواهد شد و دیر یا زود درخواهند یافت كه در رابطه با دیگر ملت‌های عضو این اتحادیه دارای منافع مشترك هستند و باید به‌ابعاد همكاری‌های مشترك خود بی‌افزایند.

دو دیگر، همان‌طور كه در كتاب «ایران و دمكراسی» نوشتم، من «هوادار پر و پا قرص اتحاد داوطلبانه ملیت‌ها و یا خلق‌های ایران»[1] هستم. برای آن‌كه ملیت‌های گوناگون با هویت‌های مختلف بتوانند با یك‌دیگر زندگی مشتركی را آغاز كنند و ادامه دهند، باید از یك‌سو بتوانند هویت ملی خویش را حفظ كنند و از سوی دیگر به‌ضرورت زندگانی مشترك پی‌برده و در آن نفع بلاواسطه خود را تشخیص داده باشند». زبان مادری مهم‌ترین عامل هویت ملی هر قومی است و به‌همین دلیل همه اقوام ایران باید بتوانند از حق تدریس به‌زبان مادری خود در مدارس بهره‌مند باشند. این حق حتی در اصل پانزدهم «قانون اساسی جمهوری اسلامی» نیز در نظر گرفته شده است: «زبان و خط رسمی و مشترك مردم ایران فارسی است. اسناد و مكاتبات و متون رسمی و كتب درسی باید با این زبان و خط باشد، ولی استفاده از زبان‌های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه‌های گروهی و تدریس ادبیات آن‌ها در مدارس در كنار زبان فارسی آزاد است». حتی اگر بخواهیم ایران كنونی را با دوران سلطنت پهلوی مقایسه كنیم، درخواهیم یافت كه در بسیاری از استان‌های ایران به‌زبان‌های قومی و محلی نشریات و كتاب‌های فراوانی انتشار می‌یابند، امری كه سبب تقویت هویت فرهنگی هر قومی می‌گردد. البته هنوز ‌زبان مادری قومی در مدارس تدریس نمی‌شود، امری كه برای تحقق آن باید مبارزه كرد.

با این حال داشتن یك «حق» به‌معنای آن نیست كه حتمأ باید از آن «حق» بهره گرفت. شاید آذربایجانیان و كردان ایران خواهان آن باشند كه زبان‌های قومی آنان در مدارس تدریس شود، اما به‌طور حتم گیلانیان، مازندرانیان، لرها، بلوچ‌ها و … تمایل زیادی به‌چنین كاری نخواهند داشت. حتی كردی نیز هم‌چون گیلكی هر چند زبانی مستقل است، اما ریشه فارسی دارد و كردان به‌آسانی می‌توانند به‌فارسی سخن گویند، به‌طوری كه كردان عراق و تركیه و حتی سوریه نیز فارسی را بسیار ساده می‌آموزند و به‌این زبان می‌توانند بنویسند و سخن بگویند.

با این‌حال، تاریخ ایران، تاریخ فقط فارسی‌زبانان این كشور نیست و بلكه محصول تلاش مشترك همه اقوامی است كه از گذشته‌ای بسیار دور در این كشور با هم زندگی ‌كرده‌اند. همان‌طور كه در «ایران و دمكراسی» نوشتم، «در پیدایش این فرهنگ هم مردم فارس، هم اهالی خراسان و هم ملیت‌های دیگر ایرانی و از آن‌جمله آذری‌ها، كردها، لرها و بلوچ‌ها سهیم هستند. بنابراین كسانی كه می‌كوشند چنین جلوه دهند كه گویا آن‌چه كه در حال حاضر به‌مثابه فرهنگ ایرانی وجود دارد، ثمره تلاش مشترك ملیت‌ها و اقوام ساكن در ایران نیست، بدون آن كه خود خواسته باشند، بخش بزرگی از ملیت‌ها و اقوام ایرانی را به‌كاهل و جاهل بودن، متهم می‌سازند و نقش بزرگ آنان در ساختن یك‌چنین فرهنگ بزرگی را بی‌اهمیت جلوه می‌دهند و حتی واقعییات معاصر را نیز نفی می‌كنند، وگرنه چگونه می‌توان به‌نقشی كه شهریار، ساعدی و شاملو و دیگران در ادبیات و علوم مختلفه بازی كرده‌اند، برخوردی این‌گونه منفی داشت؟»[2]

زندگی مشترك ضروری می‌سازد كه ملیت‌ها و اقوام مختلف با زبان‌های گوناگون، برای مراوده با یك‌دیگر به‌یك زبان مشترك نیازمند شوند. در ایران، با این كه نزدیك به‌هزار سال شاهان ترك‌تبار حكومت و سلطنت كردند، زبان پارسی دری توانست خود را به‌خاطر وجود عوامل گوناگون به‌صورت زبان رسمی اداری و ادبی جا اندازد، زیرا فارسی ‌زبان كسانی بود كه توانسته بودند فرهنگ شهرنشینی را به‌وجود آورند كه نسبت به‌فرهنگ مردم كوچنده و زندگی عشایری خانه‌به‌دوشی بسیار غنی‌تر و پیش‌رفته‌تر بود. به‌این ترتیب زبان مردم شهرنشین خود را بر زبان مردم كوچنده تحمیل كرد، اما این تحمیلی اجباری نبود و بلكه به‌طور داوطلبانه از سوی ملیت‌ها و اقوام دیگر ایرانی پذیرفته شد، بی‌آن‌كه برای جا انداختن آن نیاز به‌قهر دولتی باشد، به‌آن‌گونه كه در دوران تزاریسم و پس از آن در روسیه شوروی شاهد آن بودیم. در آمریكا كه مردم آن از كشورهای مختلف جهان آمده‌اند، برای آن‌كه بتوانند به‌یك زندگی مشترك دست یابند، مجبور بودند زبان مشتركی را برای مراودۀ اجتماعی خود برگزینند و از آن‌جا كه ایالات متحده توسط 12 ایالتی كه مستعمره انگستان بودند، به‌وجود آمد، در نتیجه نمایندگان این ملت جدید زبان انگلیسی را به‌عنوان زبان مشترك خود برگزیدند. به‌این ترتیب برای نخستین بار در تاریخ، در كشوری كه نخستین قانون اساسی دمكراتیك را تدوین كرد، زبان رسمی از طریق دمكراتیك برگزیده شد و اهالی متعلق به‌دیگر زبان‌ها پذیرفتند كه فرزندان‌شان در مدارس زبان انگلیسی را به‌مثابه زبان مشترك فراگیرند. در حال حاضر نیز اكثریت مردم ایالت كالیفرنیا را كه پیش‌رفته‌ترین و صنعتی‌ترین ایالت كشور امریكا است، مردم اسپانیائی‌زبان تشكیل می‌دهند. اما با این حال در مدارس این ایالت زبان انگلیسی به‌عنوان زبان اول آموخته می‌شود.

در دوران كنونی می‌بینیم كه رشد هر چه بیش‌تر مناسبات سرمایه‌داری ملت‌های تا كنون مستقل را نیز مجبور می‌كند تا از بخشی از استقلال خود چشم‌پوشی كنند و به‌زندگی مشترك در یك محدودۀ جغرافیائی بزرگ‌تر تن دردهند. در حال حاضر می‌توان یك چنین روندی را در «اتحادیه اروپا» به‌روشنی دید. بازار بزرگ‌ترین جبرهای خود را به‌زندگی روزمره مردم تحمیل می‌كند و آن‌ها را مجبور می‌سازد تا روند زندگانی خویش را با نیازمندی‌های تولید سرمایه‌داری تطبیق دهند. مردمی كه نخواهند از قافله تاریخ عقب به‌مانند، باید در برابر این ضرورت‌های تاریخی از خود عكس‌العمل نشان دهند.

ملت‌های كوچك با گسترش روند جهانی شدن مناسبات تولیدی سرمایه‌داری، هرگاه نخواهند از عرصه روزگار محو شوند، مجبورند خود را در واحدهای جغرافیائی بزرگ‌تری متشكل سازند. همان‌گونه كه ماركس بارها یادآور شد، با جهانی شدن شیوه تولید سرمایه‌داری زمینه برای جهانی شدن همه پدیده‌ها و از آن جمله پدیده ملی هموار می‌گردد. و روشن است كه با توجه به‌روند پیش‌رونده تاریخ، تنها آن بخش از پدیده‌ها كه از استعداد و امكان جهانی‌شدن بهره‌مندند، می‌توانند باقی بمانند.[3]

برای كساانی كه خود را سوسیالیست می‌دانند و به‌ضرورت‌های تحقق تحولات آشنائی دارند، برخورد به‌مسئله ملی بسیار مهم است. بورژوازی بومی و نیز خرده‌بورژوازی به‌مسئله ملی در رابطه با نیازهای اقتصادی خود نگاه می‌كنند. بورژوازی اگر به‌بازار داخلی نیاز داشته باشد و بخواهد این بازار را از چنگ دیگر رقبای خویش درآورد، در آن‌صورت به‌مسئله ملی دامن می‌زند و در حقیقت با راه‌انداختن «كارزار ملی» می‌كوشد حركت ضد تاریخی خود را كه علیه مكانیسم روند تحولات تاریخی قرار دارد، توجیه كند. مسئله ملی برای بورژوازی مسئله‌ای فرعی است. اما همان‌طور كه در كشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری می‌بینیم، از آن‌جا كه سرمایه‌داری این جوامع به‌بازار كلان نیاز دارد، لاجرم به‌سوی واحدهای بزرگ كشوری گرایش دارد. پیدایش «اتحادیه اروپا» كه اینك ۲۵ كشور اروپائی عضو آنند و تا چند سال دیگر ۱۰ كشور دیگر اروپائی بدان خواهند پیوست، خود بهترین نمونه است.

ایران كشور بزرگی است با تاریخی كهن‌سال. این كه بگوئیم ایران كشوری چند ملیتی است، كشف بزرگی نكرده‌ایم. این نكته را هخامنشیان نیز می‌دانستند. نگاهی به‌اسناد آشكار می‌سازد كه در دوران قاجار به‌ایران «ممالك محروسه» می‌گفتند، یعنی تركیبی بود از چند مملكت متشكل از چند قوم و ملیت. به‌این ترتیب ایران «اتحادیه‌ای» بود متشكل از چند «مملكت». یكی از نقش‌های دولت مركزی آن بود كه از مرزهای این «اتحادیه» حراست كند. به‌همین ‌دلیل بود كه در نخستین قانون اساسی ایران كه پس از انقلاب مشروطه تدوین شد،در اصل ۹۰ خود ایران را «ممالك محروسه» ‌نامید و مطرح كرد كه «در تمام ممالك محروسه»، باید انجمن‌های ولایتی و ایالتی تشكیل شوند. در اصل ۹۱ همان قانون اساسی قید ‌شد كه «اعضای انجمن‌های ایالتی و ولایتی بلاواسطه از طرف اهالی انتخاب می‌شوند». اصل ۹۲ یادآور می‌شود كه «اصلاحات راجعه به‌منافع عامه» در اختیار انجمن‌های ایالتی و ولایتی است و سرانجام در اصل ۹۳ گفته می‌شود كه «صورت خرج و دخل ایالات و ولایات… توسط انجمن‌های ایالتی و ولایتی» باید طبع و نشر شوند. به‌عبارت دیگر هر ایالت و ولایتی دارای مجلس ایالتی و ولایتی خود باید باشد و حكومت‌های ایالتی و ولایتی وظیفه دارند به‌نفع عامه مردم دست به‌اصلاحات زنند و حتی مالیات‌های ایالتی و ولایتی دریافت كنند و گزارش دخل و خرج خود را در اختیار مردم قرار دهند. اما می‌دانیم كه این اصول هیچ‌گاه جنبه اجرائی به‌خود نگرفتند، زیرا پس از فرار محمدعلی‌شاه حكومت مركزی نتوانست سلطه و اقتدار خود را بر همه نقاط ایران گسترش دهد، آن‌هم به‌خاطر تبانی و توطئه‌های روسیه تزاری و امپریالیسم انگلستان. بعد هم رضا میرپنج شاه شد و هر چند در ظاهر قانون اساسی وجود داشت، اما شاه همه‌كاره مملكت بود و در برابر استبداد رضاشاهی تحقق و تشكیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی ممكن نبود.

پذیرش این اصل كه در ایران ملیت‌های مختلف زندگی می‌كنند، نمی‌تواند سبب شود تا ایرانیان هوادار دمكراسی و آزادی، خواهان تجزیه و چندپارگی ایران شوند. كسانی كه منافع آنی و آتی كارگران و توده مزدبگیر را مد نظر قرار می‌دهند، نمی‌توانند در رابطه با مسئله ملی جدائی و تجزیه این و یا آن كشور را خواستار شوند. البته می‌توان مدعی شد كه با تجزیه ایران به‌چند كشور به‌منافع بورژوازی بومی لطمه می‌خورد، زیرا آن‌ها بازار بزرگ ایران را از دست می‌دهند. اما در عوض با تجزیه ایران، خرده‌بورژوازی هر یك از این كشورهای تازه تأسیس شده در پی تبدیل شدن خود به‌بورژوازی بومی گام خواهد برداشت، روندی كه بیانگر بازگشت جامعه به‌عقب خواهد بود. سوسیالیست‌ها نمی‌توانند خواهان تجزیه ایران باشند، چرا كه جای بورژوازی ایران را كه توانسته است كم و بیش بازار بزرگی را به‌وجود آورد و زمینه را برای پیدایش جنبش كارگری سراسری هموار سازد، خرده‌بورژوازی اقوام مختلف خواهد گرفت كه از قافله مدرنیته بسیار عقب‌ترند و سلطه‌ آن‌ها بر كشورهای كوچك به‌معنای بازگشت به‌عقب این اقوام خواهد بود.

البته روسیه شوروی كه كشوری متجاوز بود، برای گسترش سلطه سیاسی، نظامی و اقتصادی خود در بسیاری از كشورهای جهان سوم از سلاح «حق تعیین خلق‌ها در سرنوشت خود تا سرحد جدائی» بهره گرفت. ایران نیز از این سیاست بی‌بهره نماند. ارتش سرخ كه طی جنگ جهانی دوم توانسته بود مناطق شمالی ایران را اشغال كند، هنگامی كه خود را مجبور دید ایران را ترك كند، به‌ابزار «خودمختاری» متوسل شد و برای تجزیه آذربایجان نخست حزب توده را كه حزب وابسته به‌خود بود، تجزیه كرد. بخش آذربایجان حزب توده در «فرقه دمكرات» متشكل شد و این فرقه نیز به‌رهبری پیشه‌وری حكومت خودمختار را در آذربایجان تشكیل داد و مدعی شد كه اراده مردم آذربایجان را نمایندگی می‌كند. اما دیدیم كه با خروج ارتش شوروی از ایران، این «دولت ملی» چند روز هم نتوانست دوام آورد و بیش‌تر رهبران آن به‌روسیه شوروی گریختند و برخی نیز در آنجا سربه‌نیست شدند.

جالب آن است كه بازماندگان «فرقه دمكرات» كه هنوز نیز در جمهوری آذربایجان لنگر انداخته و كنگر می‌خورند، در دوران روسیه شوروی از وحدت مجدد آذربایجان سخن می‌گفتند، زیرا می‌خواستند «سوسیالیسم» را در آذربایجان ایران متحقق سازند و امروز نیز هوادار تحقق مجدد آذربایجان هستند، منتهی این‌بار با شعارهای فاشیستی. چنین گرایش‌هائی كه در پی تحقق خواست‌های عقب‌مانده خویش‌ میان سوسیالیسم و فاشیسم در گردشند و برای دستیابی به‌مقاصد ضد تاریخی و عقب‌مانده خود به‌نرخ روز نان می‌خورند، برایشان میان سوسیالیسم و فاشیسم یك گام بیش‌تر فاصله وجود ندارد. این آقایان در گذشته «بهشت سوسیالیستی» را ترویج می‌كردند و اینك مبلغ «فردوس پان تركیسم» شده‌اند.

كسی كه از منطق پیروی می‌كند، نمی‌تواند با خواست كسانی كه می‌خواهند وحدت دو پاره آذربایجان را متحقق سازند، مخالفت ورزد، به‌شرط آن كه روند یك‌چنین وحدتی از وجهی دمكراتیك برخوردار باشد. به‌عبارت دیگر وحدت مجدد نباید نتیجه خشونت و قهر اقلیتی از همان خلق علیه اراده اكثریت آذربایجانیان باشد. در تاریخ معاصر می‌توان به‌نمونه‌های متعددی از یك‌چنین وحدت خشونت‌باری برخورد كرد كه در نتیجۀ آن یك خلق به‌قیمت تخریب كامل شیرازه زندگی اجتماعی- اقتصادی خویش توانست مجددأ «متحد و یك‌پارچه» شود. دیگر این كه نمی‌توان مدعی شد مردمی كه در دو پاره آذربایجان زندگی می‌كنند، حتمأ ملت واحد را تشكیل می‌دهند و بنابراین وحدت مجدد آذربایجان از خواست طبیعی یك ملت سرچشمه می‌گیرد. روسیه تزاری این مناطق را در سال ۱۸۲۸ میلادی، یعنی ۱۷۸ سال پیش تسخیر كرد، یعنی در دورانی كه در ایران شیوه تولید آسیائی حاكم بود، سرمایه‌داری هنوز به‌وجود نیامده و در نتیجه ملیت به‌عرصه ایران پا ننهاده بود. در دوران روسیه شوروی نیز وجود «دیوار آهنین» مانعی بر سر راه مراوده عادی مردم دو منطقه بود. در آن‌سوی مرز «سوسیالیسم» زیرپایه مراوده اجتماعی بود و در این سوی مرز سرمایه‌داری دولتی وابسته به امپریالیسم. به‌عبارت دیگر در این دو بخش «آذربایجان» نزدیك به دو سده شیوه زندگی و مراوده اجتماعی متفاوت وجود داشت.

علاوه بر آن سرزمینی كه جمهوری آذربایجان را تشكیل می‌دهد، بنا بر معاهده تركمن‌چای كه در سال ۱۸۲۸ میلادی میان نمایندگان ایران و روس بسته شد، به‌خاك روسیه ضمیمه گشت. بنا بر فصل سوم آن قرارداد «شاهنشاه ایران از طرف خود و اخلاف و وراث خود خانات ایروان را كه در دو طرف ارس واقع است و نیز خانات نخجوان و ایروان را به‌ملكیت مطلقه به‌دولت روس واگذار می‌كند». می‌بینیم كه در آن‌جا سخنی از واگذاری بخشی از آذربایجان به‌روسیه تزاری نیست. در فصل چهارم رود ارس به‌مثابه مرز جدید میان دو كشور تعیین می‌شود. در قرارداد الحاقی عهدنامه تركمن‌چای قید شده است كه هرگاه دولت ایران تا تاریخی كه تعیین شده بود، 5 میلیون تومان غرامت جنگی خود را به‌دولت روسیه نپردازد، در آن‌صورت «تمام ایالت آذربایجان برای همیشه از مملكت ایران مجزا و ضمیمه متصرفات روسیه شود و یا حكومت جداگانه از آن تشكیل دهند[4] و سرانجام آن كه بنا بر بررسی‌های احمد كسروی، سعید نفیسی، عنایت‌الله رضا و بسیاری از شرق‌شناسان اروپائی و روسی و با نگاهی به‌نقشه‌هائی كه از سده ۱۷ میلادی به‌بعد وجود دارند، منطقه‌ای كه امروز «جمهوری آذربایجان» خوانده می‌شود، بخشی از سرزمین اران بوده و هیچ‌گاه جزئی از آذربایجان نبوده است كه در دوران قاجار ایالت ولیعهدنشین بود.

در عوض در رابطه با آلمان این چنین نبود. می‌دانیم كه رایش سوم آلمان پس از شكست در جنگ جهانی دوم به‌چند پاره تقسیم شد. بخشی از آن اینك جزئی از سرزمین لهستان است. بخشی نیز جزئی از روسیه است. در یك پاره آن كه زیر سلطه روسیه شوروی قرار داشت، «جمهوری دمكراتیك آلمان» و در پاره دیگری كه در اشغال ارتش‌های امریكا، انگلیس و فرانسه بود، «جمهوری فدرال آلمان»  تشكیل شدند كه یكی به‌اردوگاه «سوسیالیسم واقعأ موجود» و دیگری به اردوگاه «جهان آزاد» تعلق داشتند. اما مشكل می‌توان كسی را یافت كه مدعی شود طی این دوران جدائی، دو بخش آلمان یك ملت واحد را تشكیل نمی‌دادند. دولت آلمان فدرال از همه امكانات سیاسی، اقتصادی و رسانه‌ای بهره گرفت تا مراوده میان مردم دو بخش آلمان برقرار بماند، زیرا بدون مراوده نمی‌توان فرهنگ مشتركی را به‌وجود آورد، آن را حفط كرد و در بطن آن زیست.

با تمامی این نشانه‌های تاریخی كه آشكار می‌سازند جمهوری آذربایجان و آذربایجان ایران دو پاره از یك ملت نیستند، گیریم كه مردم این دو پاره بخواهند یكی شوند و در كشور واحدی با هم زندگی كنند. اما برای آن كه بتوان به‌چنین خواسته‌ای رسید، باید وضعیتی را در هر دو سوی ارس به‌وجود آورد كه مردم بتوانند آزادانه درباره سرنوشت خود تصمیم گیرند. در آن‌سوی ارس یك دمكراسی قلابی وجود دارد كه بر اساس آن مقام جمهوری به‌پدیده‌ای موروثی بدل گشته و پس از مرگ پدر به‌پسر ارث رسیده است. امریكا از این حكومت ارتجاعی كه در آن‌جا حاكم است، پشتیبانی می‌كند، زیرا خانواده علی اف دلال كمپانی‌های نفتی امریكا است و در برنامه‌های توطئه امریكا علیه رژیم اسلامی شركت می‌كند. و در این سوی ارس رژیم جمهوری اسلامی مستقر است كه با تقسیم مردم ایران به‌خودی و غیرخودی از اكثریت مردم ایران حق تعیین سرنوشت خود را سلب كرده است. بنابراین برای آن كه بتوان به‌وحدت مجدد دو پاره آذربایجان تحقق بخشید، باید نیروهای دمكرات و آزادیخواه دو سوی ارس در جهت سرنگونی رژیم‌های ضد مردمی و ضد دمكرات خود مبارزه كنند و تازه پس از سرنگونی این رژیم‌ها زمینه برای شركت آزادانه مردم در تعیین سرنوشت خود هموار خواهد شد و اگر اكثریت مردم دو سوی ارس به وحدت دوباره «آذربایجان» رأی مثبت دادند، آزادگان و دمكرات‌ها باید به‌این رأی احترام بگذارند و چنین تصمیم داوطلبانه‌ای را بپذیرند. با تحقق ایرانی دمكراتیك دیگر دلیلی وجود ندارد كه «شوونیست‌های فارس» بتوانند خواسته‌های خود را بر دیگر ملیت‌های ایران تحمیل كنند. تنها آن جامعه‌ای دارای بافتی دمكراتیك است كه مردمش نسبت به‌یك‌دیگر دارای حقوق برابر باشند و بتوانند در تعیین سرنوشت خود بدون هرگونه واسطه‌ای شركت كنند. اگر بتوانیم در اتحاد با یك‌دیگر در تحقق یك‌چنین آرمانی انسانی گام برداریم؛ آن‌گاه خواهیم دید كه فضا برای رشد و شكوفائی هر پدیده‌ای به‌اندازه كافی وجود خواهد داشت و مشكل حق تعیین سرنوشت اقوام و خلق‌ها و ملیت‌ها به‌مشكل اساسی جامعه بدل نخواهد گشت.

در عوض با فاشیست‌هائی كه از رژیم‌های فاسد، ضد دمكرات و حتی امپریالیسم امریكا كمك دریافت می‌كنند و در رابطه با سیاست امپریالیستی این ابرقدرت شعار تجزیه ایران را می‌دهند، باید با قاطعیت مبارزه كرد، زیرا چنین كسان و سازمان‌هائی مردم را از چاله درآورده و به‌چاه خواهند انداخت. اینان دوستان اقوام ایرانی و ملت ایران نیستند و بلكه پلیدترین دشمن آزادی آنانند.

این نوشته برای نخستین‌بار در شماره 112 ماهنامه «طرحی نو» ، خرداد 1385 انتشار یافت

www.maouchehr-salehi.de

پا‌نوشت‌ها:

[1]  صالحی، ایران و دمكراسی، چاپ دوم، سال ۱۹۹۵، صفحه ۹۳

[2]  همانجا، صفحه ۹۴

[3]  ماركس و انگلس، مانیفست حزب كمونیست، به‌فارسی، چاپ پكن، ۱۹۷۲، صفحه ۴۱

[4]  علی اصغر شمیم، ایران در دوره سلطنت قاجار، انتشارات ابن‌سینا، ۱۳۴۲، صفحه‌های ۷۴-۷۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.