با فرارسیدن ۱۹ بهمن ۱۳۸۹ چهل سال از رخداد سیاهکل میگذرد. در آن زمان من جوانی ۲۸ ساله بودم که در آلمان بهسر میبردم و همزمان عضو کنفدراسیون جهانی، عضو هیئت اجرائیه «جبهه ملی ایران خارج از کشور» و همچنین عضو محفل نیمه مخفی «کارگر» بودم که گروهی مارکسیستی بود. بنابراین در کوران مبارزات سیاسی آن زمان قرار داشتم و رخداد سیاهکل و پیدایش جنبشهای مسلحانه در ایران در زندگی من بیتأثیر نبود.
در زمانی که من در آلمان میزیستم و بدون آن که از فعالیتهای سیاسی برادر کوچکم ایرج با خبر باشم، او با کسانی چون البرز محرابی، عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی در دوران تحصیل در دانشکده دامپزشکی تهران دوست بود و آنها با هم «مطالعات مارکسیستی»[1] میکردند. علاوه بر آن محمدعلی محدث قندچی دوست خانوادگی برادرم بود و برای دیدار برادرم هر از چند گاهی به خانه ما میآمد. همین دوستی سبب شد تا برادرم به همراه عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی برای آغاز جنبش مسلحانه پارتیزانی به سیاهکل برود. برادرم اما چند روز پیش از آغاز مبارزه مسلحانه دچار تردید و دو دلی شد و بدون آن که به دوستان خود بگوید، از کوه به تهران بازگشت و پس از سه روز اقامت در تهران به سر کار خود که در دوگنبدان در استان لرستان بود، رفت.[2] بنا بر اسناد «ساواک» که در نخستین جلد کتاب «چریکهای فدائی خلق» انتشار یافتهاند، دیگران که در سیاهکل ماندند، پنداشتند برادرم در هنگام جمعآوری هیزم از کوه پرت شده و مرده است. آنها حتی کوشیدند جسد او را بیابند، اما این تلاش بینتیجه ماند.[3]
از ۹ تنی که در جنبش سیاهکل شرکت داشتند، هادی خدابنده پیش از آن که مبارزه آغاز شود، در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ توسط مردم دهکده خسبلات دستگیر و به ژاندارمی تحویل داده شد.[4] صفائی فراهائی، هوشنگ نیری و جلیل انفرادی برای رهائی خدابنده در غروب همان روز به پاسگاه سیاهکل حمله کردند که طی آن یک ژاندارم کشته و جلیل انفرادی نیز اشتباهأ توسط صفائی فراهانی زخمی شد.[5] آن سه پس از حمله موفقیت آمیز به پاسگاه به دهکده چهلستون رفتند و در آنجا توسط مردم آن روستا دستگیر و دست و پا بسته به ژاندارمری تحویل داده شدند.[6] در نخستین برخورد نظامی میان مابقی اعضاء گروه با نیروهای نظامی دولتی، صمیمیترین دوست برادرم محمدعلی محدث قندچی ترسید و گریخت و خود را پنهان ساخت و پس از هشت یا نه روز گرسنگی خود را در ۷ اسفند به روستائی رساند و ژاندارمری با راهنمائی مردم روستائی توانست او را دستگیر کند.[7] عباس دانش بهزادی، احمد فرهودی، رحیم سماعی و مهدی اسحاقی پس از چند روز سرگردانی تصمیم میگیرند خود را تسلیم نیروهای دولتی کنند، اما با مقاومت آنها روبهرو و مجبور میشوند با نیروهای نظامی بجنگند که طی آن سماعی و اسحاقی کشته شدند و فرهودی زخمی و اسیر گشت و دانش بهزادی توانست از معرکه در رود، اما توسط مردم شناسائی شد و ژاندارمها او را دستگیر کردند.[8] در رخداد سیاهکل به جز رحیم سماعی و مهدی اسحاقی، یک غیرنظامی و همچنین ۵ نظامی کشته شدند.[9]
دو دوست برادرم عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی پس از تحمل شکنجههای وحشیانه سرانجام کسانی را که گرفتار نشده بودند، «لو» دادند و در این رابطه «ساواک» توانست رد برادرم را بیابد. او را در قطار و هنگام سفر به دوگنبدان دستگیر کردند و آنچنان شکنجه دادند که ۳ روز بیهوش بود. تا ۶ ماه خانواده من نمیدانست بر سر برادرم چه آمده است و مقامات دولتی هم به آنها خبری مبنی بر دستگیر شدنش ندادند. برادرم پس از تحمل شکنجههای سنگین دانستنیهای خود را در اختیار «ساواک» قرار داد و از آنجا که در ماجرای سیاهکل مستقیمأ شرکت نداشت و «ساواک» نتوانست مدارک بیشتری علیه او بهدست آورد، پس از چندی از زندان آزاد شد و توانست از آن معرکه جان سالم بهدر برد. من از این ماجرا هنگامی با خبر شدم که برادرم از زندان رها گشت.
اما دو دوست مبارز برادرم عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی همراه با دیگر اعضاء «گروه جنگل» و بخشی از اعضاء «گروه شهر» توسط بیدادگاه نظامی رژیم به اعدام محکوم و به فرمان مستقیم محمدرضا شاه در سحرگاه ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تیرباران شدند. آنها جان خود را برای تحقق آرمانهای انسانی خویش فدا کردند.
دولت ایران در زمان سلطنت محمدرضا شاه بهخاطر همسایگی با روسیه شوروی، بهخاطر داشتن منابع سرشار نفت و همکاری نیمهمخفی با اسرائیل، یکی از متحدین مهم غرب در منطقه بود و حتی ایالات متحده و انگلستان برای کاستن هزینه نظامی خود در خلیج فارس، مسئولیت «ژاندارم منطقه» را به ارتش ایران واگذاردند. در آن زمان رسانههای خبری غرب چنین وامینمودند که شاه در پی ساختن ایرانی مدرن است و در نتیجه در برابر جنایات و فساد آن رژیم سکوت میکردند. به همین دلیل کنفدراسیون، یعنی یکی از سازمانهائی که من عضو آن بودم، میکوشید با انتشار اسناد فساد مالی خانواده پهلوی، تهیه گزارش از پایمالی حقوق اساسی مردم توسط نهادهای سرکوب دیکتاتور ایران، چهره واقعی رژیم استبدادی شاه را به افکار عمومی جهانیان بشناساند. بههمین دلیل کنفدراسیون از مبارزات همه مردم ایران، از نیروهای مذهبی گرفته تا نیروهای ملی و چپ، و همچنین از مبارزات صلحآمیز تا مسلحانه پشتیبانی میکرد و توفیری میان اشکال مبارزات آن نیروها نمیگذاشت. کنفدراسیون واقعأ یکی از بهترین سازمانهای دمکراتیک تاریخ ایران بود که در آن گروهها و افراد مختلف با داشتن بینشها و باورهای مختلف در کنار هم و با هم برای یک هدف مشترک، یعنی دفاع از حقوق پایمال شده مردم ایران مبارزه میکردند.
جبهه ملی خاورمیانه
من از دسامبر ۱۹۶۸ تا تابستان ۱۹۷۱ در دو دوره یکی از اعضاء هیئت اجرائیه پنج نفره «جبهه ملی خارج از کشور» بودم.[10] در دوره دوم سه تن از اعضاء هیئت اجرائیه حبهه ملی همزمان عضو گروه مارکسیستی «کارگر» و دو تن دیگر بنا بر اطلاعاتی که اینک از آن برخوردارم، عضو گروه مارکسیستی- لنینیستی «ستاره» بودند.[11] در آن زمان منوچهر کلانتری که دائی بیژن جزنی و یکی از اعضاء اولیه گروه جزنی بود، در انگلستان بهسر میبرد.[12] تقریبأ شش ماه پیش از رخداد سیاهکل یکی از خویشاوندان کلانتری که در آمریکا تحصیل میکرد و عضو جبهه ملی آمریکا بود، به اروپا آمد و به ما خبر داد که در ایران نیروئی چریکی بهوجود آمده است و میخواهد مبارزه پارتیزانی علیه رژیم را آغاز کند و اینک چند تن از اعضاء این گروه در خاورمیانه بهسر میبرند و جبهه ملی میتواند از طریق او با آنها رابطه برقرار کند. همین مسئله سبب شد تا اندیشه ایجاد «جبهه ملی خاورمیانه» بهوجود آید، زیرا از یکسو میتوانستیم با اعضاء سازمانهای چریکی که برای آموزش تعلیمات نظامی و تهیه اسلحه به عراق و فلسطین میآمدند، رابطه برقرار سازیم و با پیوند نیروهای درون و بیرون و ایجاد جبهه بزرگتری از نیروها به ابعاد مبارزه با رژیم شاه بیافزائیم و از سوی دیگر میتوانستیم به تبلیغ مبارزه میان بسیاری از ایرانیان بپردازیم که برای حج و زیارت مقبرههای امامان شیعه به عربستان، عراق و سوریه سفر میکردند. در آن زمان این باور وجود داشت هرگاه بتوانیم بخش اندکی از آن توده را جلب کار سیاسی مخفی کنیم، در آن صورت مبارزه با رژیم خودکامه شاه میتوانست از کیفیت و کمیت نوینی برخوردار گردد.
دو عضو هیئت اجرائیه که در عین حال عضو گروه «ستاره» بودند، خود را داوطلب رفتن به خاورمیانه و تأسیس «جبهه ملی خاورمیانه» کردند. در آن زمان قرار بر این بود که «جبهه ملی خاورمیانه» سازمانی مخفی باشد تا رژیم شاه نتواند اعضاء آن را در تبانی با رژیم بعثی عراق دستگیر و همچنین ساواک نتواند در آن نفوذ کند. اما متأسفانه چنین نشد، زیرا رفقائی که به خاورمیانه رفتند، بسیار زود و بدون تصمیم اکثریت اعضاء هیئت اجرائیه با برگزاری یکی دو تظاهرات در بغداد و چاپ عکس تظاهرکنندگان در روزنامههای عراقی موجودیت آن سازمان را علنی ساختند. این کار در خدمت منافع آن روز رژیم عراق قرار داشت، زیرا در آن دوران رژیم شاه از جنبش خودمختاری کردهای عراق بهرهبری مصطفی بارزانی پشتیبانی میکرد و رژیم عراق نیز با کمک مالی و سیاسی به «جبهه ملی خاورمیانه» و حتی چریکهائی که به آن کشور رفت و آمد میکردند و از آنجا به لبنان و اردن میرفتند، کوشید رژیم شاه را مورد فشار متقابل قرار دهد. همین امر سبب شد تا آن بخش از اعضاء هیئت اجرائیه که به گروه «ستاره» وابسته بود، در خاورمیانه راه دلخواه خود را در پیش گیرد و حتی روابط خود با سازمانهای فدائی و مجاهدین را از ما، یعنی مابقی اعضاء هیئت اجرائیه پنهان نگاهدارد. پس از رخداد سیاهکل شکاف میان دو بخش هیئت اجرائیه بیشتر شد، زیرا جبهه ملی خاورمیانه که نشریه «باختر امروز» را انتشار میداد، بدون مشورت با ما و بدون آن که مصوبهای از سوی کنگره و یا دیگر ارگانهای جبهه ملی صادر شده باشد، بههواداری بیچون و چرا از آن جنبش پرداخت، در حالی که نه فقط ما، بلکه نیروهای مائوئیست و نیز هواداران روسیه شوروی در خارج از کشور برای آن جنبش چشماندازی نمیدیدند. منوچهر حامدی یکی از دو عضو هیئت اجرائیه جبهه ملی خارج از کشور بود که برای ایجاد شاخه خاورمیانه این سازمان به آن منطقه رفت. او که در آغاز عضو گروه «ستاره» بود، پس از ایجاد «گروه اتحاد کمونیستی» عضو آن گروه گشت و به نمایندگی آن گروه به ایران رفت و ۱۳۵۶ در یکی از «خانههای امن» سازمان چریکهای فدائی خلق در رشت توسط پلیس کشته شد. یادش برای همیشه گرامی باد.[13]
در آن دوران چون بیشتر گروههای مائوئیست از خط سیاسی چین پیروی میکردند، پا را در یک کفش کرده بودند که در ایران مناسبات «نیمهفئودالی و نیمه مستعمره» حاکم است و در نتیجه راه مبارزه مسلحانه آنها راه «محاصره شهرها از طریق روستاها» بود و در این راه نیز تلاشهائی در کردستان و مناطق قشقائینشین ایران کردند، اما همۀ آن تلاشها ناکام ماند.
پس از رخداد سیاهکل یک بخش کوچک از مائوئیستهای سابق که در حال گسست از مائوئیسم بود، هوادار جنبش چریک شهری شد و پس از آمدن اشرف دهقانی بهاروپا توانست به تدریج زمینه را برای همکاری مشترک با او هموار سازد.
ما، یعنی مارکسیستهای مستقلی که نه از شوروی و نه از چین و آلبانی پیروی میکردند و مناسباتی را که در آن کشورها وجود داشت، اقتصاد دولتی و نه مناسبات سوسیالیستی میپنداشتند، رهائی طبقه کارگر را وظیفه خود این طبقه میدانستیم و بر این باور نبودیم که بتوان با مبارزات چریکی شهری رژیم شاه را سرنگون ساخت. نمونههای تاریخی نیز نشان دادند که گسترش این روش مبارزه همه جا سبب افزایش اختناق گشت. بنابراین برای آن که طبقه کارگر بتواند از پس کار سترگ رهایش خود برآید، باید به طبقهای آگاه بدل میگشت. ما در آن زمان ضعف تئوریک جنبش کارگری را پاشنه آشیل آن جنبش پنداشتیم و با انتشار نشریه «کارگر» بهصورت گاهنامه کوشیدیم در حد توان خود مسائل و مشکلات ایران را با دامن زدن به بحثهای تئوریک با روش دیالکتیک مارکس مورد بررسی قرار دهیم. در همین رابطه طی سالهای ۵۲ـ۱۳۵۱ چند مقاله در رد مبارزه مسلحانه و رد «تئوری بقاء» امیر یرویز پویان انتشار دادیم[14] و همچنین در سال ۱۳۵۳ تئوری «جامعه نیمهفئودال و نیمه مستعمره» مائو را به مثابه تئوری ضد مارکسی نقد کردیم.[15] در کنار آن کتابهای «آنتی دورینگ» فریدریش انگلس، «ایدئولوژی آلمانی» مارکس و انگلس و «مبارزات طبقاتی در فرانسه» مارکس را به فارسی برگرداندیم و انتشار دادیم.
اختلاف و انشعاب
سرانجام وجود اختلافنظرهای تئوریک با گروه «ستاره» و تلاش آن گروه برای تبدیل «جبهه ملی خارج از کشور» به سازمان دنبالهروی جنبش چریکی سبب شد تا گروه «کارگر» خود را از جبهه ملی خارج از کشور کنار کشد. ما از آن پس در چارچوب کنفدراسیون بهفعالیتهای خود در پشتیبانی از مبارزات دمکراتیک مردم ایران ادامه دادیم.
البته پس از تشکیل گروه «کارگر» ما همچنان عضو جبهه ملی باقی ماندیم، زیرا بر این باور بودیم که تحقق جامعه سوسیالیستی در کشوری عقبمانده چون ایران کار امروز و فردا نیست و بلکه آنچه در دستور روز قرار دارد، تحقق دولت دمکراتیک و متکی بر قانون در ایران است. بههمین دلیل در دورانی که من و دوستانم در رهبری جبهه ملی سهیم بودیم، توانستیم در کنگرهای که چند ماه پس از رخداد سیاهکل در تابستان ۱۳۵۰ در آلمان تشکیل شد، شعار «استقرار حکومت ملی هدف جبهه ملی ایران است»، را به شعار «استقرارحکومت دمکراتیک ملی هدف جبهه ملی ایران است»، تغییر دهیم، زیرا حکومتی میتواند ملی باشد، اما دمکراتیک نباشد. همچنین بر این باور بودیم که با این شعار میتوان از قانون اساسی مشروطه فراتر رفت، که بنا به اصل ۳۵ آن «سلطنت ویعهای» بود که «بهموهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده» بود.[16]
گروه ما هرگز نکوشید «جبهه ملی» را به جریانی مارکسیستی بدل سازد، زیرا بر این باور بودیم که بدون مطالعه و فهم آثار کلاسیک مارکسیستی نمیتوان مارکسیست شد. به همین دلیل ما در درون «جبهه ملی» کوشیدیم از مبارزه مردم ایران با رژیم شاه پشتیبانی کنیم، حتی اگر این مبارزات دارای سویه دینی و یا مبارزه مسلحانه پارتیزانی و چریک شهری بودند. ما بر این باور بودیم که جبهه ملی باید از حقوق فردی و اجتماعی همه زندانیان سیاسی دفاع کند و این کار بهمعنی تأئید و یا تکذیب سیاست و ایدئولوژی آن گروهها و افراد نخواهد بود و بلکه دفاع از زندانیان سیاسی به معنی دفاع از حقوق اساسی آنها خواهد بود که در قانون اساسی مشروطه تضمین شده بودند و رژیم شاه آن حقوق را روزمره پایمال میکرد. بههمین دلیل نیز در دورانی که من و دوستانم عضو هیئت اجرائیه جبهه ملی بودیم، در روزنامه «ایران آزاد» ارگان رسمی «جبهه ملی خارج از کشور» اخبار مبارزات همه گروهها و از آن جمله «روحانیت مترقی» به رهبری آیتالله خمینی و سازمانهای چریکی را نیز انعکاس میدادیم. همچنین پس از انتشار خبر اعدام ۱۳ تن از چریکهای فدائی که در رخداد سیاهکل مستقیم و یا غیرمستقیم سهیم بودند، در نشریه «ایران آزاد» چندین مقاله تحلیلی در تمجید و بزرگداشت آن مبارزان نوشتیم و در فروردین ۱۳۵۰ یادآور شدیم که «ما اصولا با پرنسیپ ترور فردی بهخاطر از بین بردن این و آن پیچ مهره ارتجاع و امپریالیسم در ایران به تصور این که بتوان حکومت وابسته به امپریالیسم را سرنگون ساخت، موافقتی نداریم.»[17] اما با این حال ترور فرسیو را گامی در جهت ارتقاء جنبش دانستیم. همچنین در مقاله دیگری کوشیدیم «سیاهکل» را از «چشمانداز دیگری» مورد بررسی قرار دهیم.[18]
از جنگ پارتیزانی و چریک شهری تا مبارزات تروریستی
سازمان چریکهای فدائی خلق در آغاز با ایجاد تیمهای «جنگل» و «شهر» کوشید مبارزه خود را به مبارزهای پارتیزانی بدل سازد، یعنی در مناطقی از جامعه شرائطی را بهوجود آورد که زندگی در آن بیرون از حوزه اقتدار رژیم سرکوبگر قرار داشته باشد. مبارزه پارتیزانی باید با آسیب رساندن به نیروهای نظامی رژیم بهتدریج منطقهای را که پارتیزانها در آن حرف آخر را میزنند، گسترش دهد تا بتواند منطقه تحت کنترل خود را به «منطقه آزاد» بدل سازد. اما نخستین گام در این مسیر با شکست روبهرو شد و از آن پس چریکهای فدائی دیگر به دنبال مبارزه پارتیزانی نرفتند و در عوض تحت تأثیر مبارزات چریک شهری توپاماروس[19] قرار گرفتند. ابزار مبارزه چریک شهری بسیار متنوع است، چریک شهری میتواند با پخش «شبنامه» رژیم استبدادی را افشاء کند؛ میتواند با خرابکاری در زیرساخت اجتماعی ناتوانی رژیم را در تأمین نیازهای بلاواسطه مردم نمایان سازد؛ میتواند با سرقت بانکها از یکسو هزینه «انقلابیون حرفهای» خود را تأمین کند و از سوی دیگر مدعی مبارزه با امپریالیسم گردد، و سرانجام آن که میتواند با دست زدن به ترورهای سیاسی و ربودن چهرههای سیاسی و اقتصادی ناتوانی رژیم را در تأمین امنیت برای هیئت حاکمه آشکار کند. چریکهای فدائی از همه این اشکال مبارزه استفاده کردند، آنها پس از سرقت بانکها، اعلامیههای افشاءگرایانه خود را پخش کردند، آنها کوشیدند با انفجار دکلهای برق سراسری ناکارآمدی زیرساخت اجتماعی را در رابطه با جشنهای ۲۵۰۰ ساله که شاه در تخت جمشید برگزار کرد، نمایان سازند. آنها با ترور فرسیو که یکی از چهرههای سرکوبگر رژیم بود، کوشیدند عدم امنیت کسانی را که با خشونت خواستهای مشروع تودهها را سرکوب میکردند، آشکار سازند. اما هر اندازه سرکوب رژیم شدیدتر شد و چریکهای فدائی بیشتر آسیب دیدند، در نتیجه برای حفظ خود از یکسو مجبور شدند برخی از اعضاء خود را که حاضر به ادامه راه مبارزه چریکی و زندگی مخفی نبودند، سربه نیست کنند و از سوی دیگر با کشتن کسی چون فاتح که کارخانهدار بود، کوشیدند به کارگران چنین بنمایانند که سازمان چریکها از منافع کارگران در برابر سرمایهداران «بدجنس» و «استثمارگر» دفاع خواهد کرد. اما میدانیم که استثمار ذاتی شیوه تولید سرمایهداری است و بدون آن سرمایهدار نمیتواند به ارزش سرمایه خود بیافزاید و بدون ارزشافزائی، سرمایهدار انگیزهای برای سرمایهگذاری، ایجاد اشتغال، تولید فرآوردههای نو و … نخواهد داشت. چکیده آن که هر اندازه به دامنه سرکوب رژیم افزودهتر شد، بهتدریج سازمان چریکهای خلق از مبارزات چریکشهری به مبارزات تروریستی گرایش بیشتری یافت.[20]
همچنین پیدایش جنبش چریکی در ایران بر زندگی ما ایرانیان خارج از کشور که علیه رژیم شاه مبارزه میکردیم، بیتأثیر نبود. از یکسو رژیم شاه با اعزام مشتی نیروهای امنیتی خود بهعنوان دانشجو، کوشید در کنفدراسیون نفوذ کند؛ از سوی دیگر سازمانهای فدائی و مجاهدین توانستند برخی از اعضاء خود را به خاورمیانه و حتی اروپا بفرستند و با ارسال پیام به کنگرههای کنفدراسیون از دانشجویان خواستند هژمونی سیاسی آنها را بپذیرند و به پشت جبههشان بدل گردند. این وضعیت سبب شد تا بسیاری از دانشجویانی که تحت تأثیر جنبش چریکی قرار گرفته بودند و برای چریکها احترام زیادی قائل بودند، زیرا آنها از جان خود میگذشتند، به امید آن که جنبش مبارزاتی قهرآمیز آنها به جنبش تودهای ضد امپریالیستی بدل گردد. پیوستن این دانشجویان به کنفدراسیون سبب شد تا هواداران جبهه ملی که بیچون و چرا از جنبش چریکی هواداری میکرد، در کنفدراسیون به نیروی تعیینکننده بدل گردند.
شاید یکی از دلائل انشعاب در کنفدراسیون همین وضعیت بود. هواداران «سازمان انقلابی حزب توده» که در آن زمان به اقلیتی کماهمیت بدل شده بودند، شاید برای آن که مجبور به دنبالهروی از جنبش چریکی و سازمانهائی نشوند که از الگوی چینی مبارزه پیروی نمیکردند، با طرح این نکته که کنفدراسیون نباید از زندانیان حزب توده دفاع کند، زیرا آنان عوامل «سوسیال امپریالیسم روسیه شوروی» هستند، زمینه را برای انشعاب در کنفدراسیون هموار ساخت. انشعابهای متعدد در کنفدراسیون نیز سبب شد تا آن بخش از کنفدراسیون که خود را موظف به هواداری بیچون و چرا از جنبشهای چریکی میدید، نتواند در انعکاس مبارزات چریکی در افکار عمومی اروپا و امریکا از موفقیت چندانی برخوردار شود.
این نوشته برای نخستین بار در فوریه ۲۰۱۱در سایت اینترنتی بخش فارسی بی بی سی انتشار یافت
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/02/110207_l42_siahkal_26_manouchehr_salehi.shtml
پانوشتها:
[1] محمود نادری: «چریکهای فدائی خلق- از نخستین کنشها تا بهمن 1357»، جلد اول، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، تابستان ۱۳۸۷، صفحه ۱۳۹
[2] همانجا، صفحه ۱۶۷
[3] همانجا، صفحه ۱۶۸
[4] همانجا، صفحه ۱۹۲
[5] همانجا، صفحات ۱۹۸-۱۹۵
[6] همانجا، صفحات ۲۰۳-۲۰۱
[7] همانجا، صفحات ۲۱۹-۲۱۸
[8] همانجا، صفحات ۲۲۰-۲۱۷
[9] همانجا، صفحه ۲۲۱
[10] در دور نخست هئیت اجرائیه جبهه ملی خارج از کشور تشکیل میشد از آقایان دکتر منصور بیاتزاده، دکتر احمد طهماسبی، جعفر صدیق، هادوی و من. در دور دوم دکتر منصور بیاتزاده، محمود راسخ و من عضو گروه «کارگر» و حسن ماسالی و منوچهر حامدی عضو گروه «ستاره» بودند، اما در آن زمان ما از موجودیت این گروه مطلع نبودیم. در این رابطه بنگرید به نوشتههای آقای دکتر منصور بیاتزاده در اینترنت:
www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-1045.htm و www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-1044.htm
[11] افشین متین: «کنفدراسیون– تاریخ جنبش دانشجوئی در خارج از کشور ۵۷-۱۳۳۲»، برگردان به فارسی از ارسطو آذری، نشر شیرازه، تهران،۱۳۷۸، صفحه ۲۵۶
[12] همانجا، صفحه ۱۸۹
[13] همانجا، صفحه ۶۵۱
[14] «کارگر»: شمارههای ۵- (تیرماه ۱۳۵۱) و شماره ۶ (خرداد ماه ۱۳۵۲). این دو مقاله را محمود راسخ نوشت.
[15] «کارگر»: شماره ۹ (مهر ماه ۱۳۵۳). این مقاله را من با امضاء مستعار م. فرایند نوشتم.
[16] دکتر قاسمزاده: «حقوق اساسی»، انتشارات ابنسینا،۱۳۴۴، صفحه ۴۶۵
[17] «ایران آزاد»: شماره ۷۸، فروردین ۱۳۵۰
[18] «ایران آزاد»: شماره ۸۰، تیر/ مرداد ۱۳۵۰
[19] توپاماروس Tupamaros مخفف «جنبش آزادیبخش ملی اروگوئه» است. این جنبش در سال ۱۹۶۳ بهوجود آمد، نخست جنبشی سیاسی بود و در جهت افزایش آگاهی سیاسی مردم میکوشید، اما چون مورد سرکوب حکومت قرار گرفت، به تدریج به مبارزه مسلحانه گرائید و تئوری مبارزه مسلحانه چریک شهری را پایهریزی کرد.
[20] در رابطه با مفاهیم مبارزات پارتیزانی، چریک شهری و تروریستی بنگرید به «گفتاری درباره تروریسم»، نوشته منوچهر صالحی، انتشارات پژوهش، آلمان، ۱۳۸۲. ویراستاری تازه این کتاب را میتوان در فورمات پی دی اف دانلود کرد: www.manouchehr-salehi.de