تا زمانى كه پدیده بلشویسم در روسیه بهوجود نیامده و تا هنگامى كه بلشویسم نتوانسته بود با پیروزى انقلاب اكتبر به قدرت سیاسى دست یابد و مدعى تأسیس نخستین دولت كارگرى در جهان گردد و به اعتبار آن انقلاب از پشتیبانى بیشتر احزاب كارگرى جهان برخوردار شود، جنبش كارگرى در اروپا و امریكا داراى وجه سوسیال دمكراتیك بود و تمامى احزاب كارگرى كه در دوران ماركس و انگلس در كشورهاى مختلف جهان بهوجود آمدند، خود را احزاب سوسیال دمكراسى مینامیدند.
میدانیم كه ماركس و انگلس هر چند كه در انگلستان در تبعید بهسر میبردند، اما با جنبش كارگرى آلمان داراى ارتباطى تنگاتنك بودند و هنگامى كه برخى از رهبران جنبش سندیكالیستى آلمان بهاین نتیجه رسیدند كه براى دست یافتن بهخواستهاى مطالباتى و سیاسى جنبش كارگری در مقابله با احزابى كه از منافع بلاواسطه سرمایهداران و ثروتمندان هوادارى میكردند، تأسیس یك حزب كارگرى در این كشور ضرورتى اجتناب ناپذیر است، پس از مذاكره و مشورت با پایهگذاران «سوسیالیسم علمى»، تصمیم گرفتند این حزب را «حزب سوسیال دمكراسى» بنامند. البته انتخاب این نام خود بیانگر اهداف بلاواسطهاى بود كه در آن دوران جنبش كارگرى اروپا و بهویژه جنبش كارگرى آلمان پیگیری میكرد.
در آن ایام لیبرالیسم پایگاه فكرى و نظرى سرمایهدارى اروپا و امریكا را تشكیل میداد. لیبرالیسم اساس كار خود را بر اصل احترام بر مالكیت خصوصى بنا نهاده بود و بههمین دلیل هر كسى را كه داراى مالكیت بود، محق میدانست كه در مورد ملك و ثروت خود از حق تصمیمگیرى برخوردار باشد. بهعبارت دیگر، بر پایه بینش لیبرالیستى، كسانى كه داراى مالكیت و در نتیجه ثروت بودند، حق داشتند سرنوشت خود را تعیین كنند و از آنجا كه این بینش براى مردمى كه فاقد ثروت و مالكیت بودند، نقشى قائل نبود، در نتیجه اقلیت ثروتمند و مالك یگانه نیروئی بود كه حق داشت در مورد سرنوشت جامعه تصمیم گیرد. حتى پس از پیروزى انقلاب كبیر فرانسه، بیشتر رهبران آن انقلاب و از آن جمله روبسپیر كه چپترین نیروهاى انقلاب را رهبرى میكرد، مالكیت خصوصى را امرى الهى و مقدس میدانستند و بر این باور بودند كه انقلاب باید تمامى نیروهائى را سركوب نماید كه قصد داشتند به این حقوق تجاوز كنند. بههمین دلیل نیز پس از پیروزى انقلاب در فرانسه، تنها ۵۰ هزار مرد از حق انتخاب كردن و انتخاب شدن برخوردار بودند كه داراى حداقلى از ثروت بودند و حجم مالیاتى كه به خزانه دولت میپرداختند، باید از حد نصابى كه قانون تعیین كرده بود، بیشتر میبود. بر این اساس اكثریت مردمى كه بینوا و بىچیز بودند و بههمین دلیل كمتر از حد نصاب تعیین شده مالیات میپرداختند، نمیتوانستند در انتخابات پارلمان شركت جویند. نتیجه آن كه در آن دوران پارلمان غالب كشورهاى اروپائى بهطور دربست یا در اختیار جناحهاى سرمایهدارى قرار داشت و یا آن كه در بسیارى از این پارلمانها هنوز برخى از اشراف زمیندار كه خواهان بازگشت جامعه به دوران فئودالى بودند، حضور داشتند و با سیاستهاى لیبرالیستى سرمایهدارى دوران رقابت آزاد مبارزه میكردند. این اشراف زمیندار كه با تحقق سیستم پارلمانى جدید نیروى اپوزیسیون پارلمان را تشكیل میدادند، نگاه به گذشته داشتند و نه به آینده. اما دیرى نپائید كه این اشراف خود قربانى شیوه تولید سرمایهدارى شدند و با از دست دادن زمینها و خالصههاى خود، امكان راه یافتن به پارلمانها را نیز از دست دادند. از آن پس مجالس بهطور دربست در اختیار بورژوازى قرار داشت و در آن مجالس نیروئى وجود نداشت كه بتواند از منافع و خواستهاى اقشار و طبقات تهیدست اجتماعى هوادارى كند. در این دوران كارگران و زحمتكشان، یعنى اكثریت جامعه قادر نبودند در تعیین سرنوشت خویش دخالت كنند. بنابراین یكى از اهداف ایجاد احزاب كارگرى این بود كه بتوانند در جهت دمكراتیزه كردن جامعه سرمایهدارى گام بردارند، زیرا بدون شركت كارگران و زحمتكشان در زندگى اجتماعى، دمكراسى نمیتواند تحقق یابد. بههمین دلیل نیز در آن دوران در آلمان، یكى از خواستهاى جنبشكارگرى را شعار حق راى همگانى براى مردان مسنتر از ۲۱ سال تشكیل میداد. دیگر آن كه سرمایهدارى دوران رقابت آزاد براى دستیابى به سود و به عبارت دیگر براى تحقق اضافهارزش، بهرهگیرى از هر وضعیتى و امكانى را مجاز میدانست. در آن دوران هم از نیروى كار كودكان در تولید كارخانهاى استفاده میشد و هم آنكه زنان و مردان كارگر باید روزانه ۱۶ ساعت كار میكردند و خلاصه آنكه آنها تقریبأ از هر گونه حقوقى محروم بودند.
بنابراین طرح خواستهاى دمكراتیك داراى دو سویه بود. یكى آنكه جنبش كارگرى میبایست مناسبات تولید سرمایهدارى را به سود خود دمكراتیزه میكرد و دیگر آنكه با گسترش روابط و مراوده دمكراتیك در همه سطوح زندگى، جامعه بهخودى خود به سوسیالیسم گامى نزدیكتر میشد. پس هدف جنبش كارگرى تحقق شرایطى در جامعه بود كه بر اساس آن همهی افراد، صرفنظر از ثروتى كه در اختیار داشتند، در برابر قانون و مجموعه نهادهاى دولتى از حقوقى برابر برخوردار میشدند. بهعبارت دیگر، وظیفه جنبش كارگرى آن بود و هست كه بكوشد تناقضى را كه میان عینیت و ذهنیت مناسبات تولیدى سرمایهدارى وجود دارد، آشكار سازد و نشان دهد كه این تناقض تنها با تحقق جامعه سوسیالیستى میتواند از میان برداشته شود.
ماركس در اثر خود «مسئله یهود» كوشید تناقض میان عینیت و ذهنیت جامعه سرمایهدارى را آشكار سازد. در جوامع سرمایهداری ادعا میشود كه همه انسانها در برابر قانون برابرند، اما كسى كه داراى ثروت و امكانات مالى بیشتر است، میتواند با در اختیار گرفتن امكاناتى كه میشود آنها را با پول خرید، از حق خود بهتر دفاع نماید و یا آن كه بتواند حق دیگران را بهتر پایمال كند. در جوامع سرمایهدارى از آزادى فرد سخن گفته میشود و این كه هر كسى باید حاكم بر سرنوشت خویش باشد و حال آن كه وجود كار مزدورى خود سبب میشود تا بخشى كوچك از جامعه كه صاحب ابزار و وسائل تولید است، بتواند در مورد سرنوشت دیگران و حتى این امر كه چه كسى در روند تولید كدام كار اجتماعأ ضرورى را باید انجام دهد، تصمیم بگیرد. بهاین ترتیب در محدوده این شیوه تولید عملأ اكثریت جامعه از حق تصمیمگیرى درباره خویش محروم میشود و فرد نسبت به موضوع و محتوى كار خویش دچار از خود بیگانگى میگردد. هرگاه جامعه بخواهد این ناهنجارىها را از میان بردارد، مجبور است بهسوى سوسیالیسم گام نهد. پس سویه دیگر طرح خواستهاى دمكراتیك گام نهادن بهسوى جامعه سوسیالیستى است، زیرا تودههائى كه در محدوده مناسبات تولیدى سرمایهدارى مجبورند نیروى كار خود را بفروشند و اكثریت جامعه را تشكیل میدهند، تنها در بطن مناسبات سرمایهدارى است كه میتوانند رفتار، كردار و منش دمكراتیك را بیاموزند. این بىدلیل نیست كه اندیشمندان سوسیالیسم علمى بر این باور بودند كه سوسیالیسم بدون دمكراسى قابل تحقق نیست، زیرا هرگاه جامعهاى با رموز دمكراسى بورژوائى آشنا نگردد و الفباى دمكراسى صورى را نیاموزد، هیچگاه نخواهد توانست در جهت تحقق دمكراسى واقعى گام بردارد كه در بطن آن انسانها با از میان برداشتن ناهنجارىهاى شیوه تولید سرمایهدارى، یعنى حذف مالكیت خصوصى بر ابزار و وسائل تولید، میتوانند زمینه را براى برابرى واقعى خویش هموار سازند.
آنطور كه انگلس مدعى است، یكى از دو كشف عمده ماركس این بود كه توانست نشان دهد، در جوامعى كه مالكیت خصوصى بر ابزار و وسائل تولید وجود دارد، جامعه به طبقات تقسیم شده است و مبارزه این طبقات با یكدیگر، آن موتورى است كه توانسته است لوكوموتیو تاریخ را به حركت درآورد. اما تئورى ماركس بر این اصل بنا نشده است كه در ابتداء طبقات بهوجود میآیند و سپس طبقهاى كه توانسته است قدرت سیاسى را از آنِ خود سازد، میتواند به دلخواه خود شرایط اجتماعى را بهوجود آورد و بلكه برعكس، شرایطى كه جامعه در محدوده آن مجبور است بازتولید اجتماعى خود را تضمین كند، یعنى شرایطى كه در محدوده آن تولید و مبادله انجام میگیرد، رستهها و یا طبقات اجتماعى را بوجود میآورد و هرگاه در این بافت تغییراتى اساسى رخ دهد، رستهها و طبقاتى كه وجود دارند، از بین میروند و جاى خود را بهطبقات دیگرى میدهند كه شرایط جدید تولید و بازتولید اجتماعى پدید آمدن آنها را ضرورى میسازد. بنابراین بر حسب این كه چگونه و با چه ابزارى تولید و مبادله شود و سازماندهى تولید داراى چه سویهاى باشد، طبقات بهوجود میآیند و از بین میروند. وجود سرمایهدار موجب پیدایش مناسبات سرمایهدارى نمیشود و بلكه این شرایط تولید اجتماعى است كه موجب پدید آمدن شیوه تولید سرمایهدارى و در این رابطه سرمایهدار و پرولتاریا مىگردد. زوال این مناسبات نیز نمیتواند بنا بهخواست مشتى روشنفكر هوادار سوسیالیسم و یا كمونیسم تحقق یابد و این نظام تا زمانى كه شرایط تاریخى فروپاشى آن فراهم نگشته باشد، همچنان دوام خواهد داشت، هرچند كه در یك یا چند كشور مشتى روشنفكر كه برخود نام «پیشاهنگ پرولتاریا» را نهاده باشند، بهحكومت دست یابند و حكومت خود را «سوسیالیستى» بنامند و حتى مالكیت خصوصی را از میان بردارند و مالكیت دولتى را جانشین آن سازند.
با تبلیغ نفرت طبقاتى نیز نمیتوان مشكل جامعه طبقاتى را حل كرد. ممكن است بتوان با بهرهگیرى از چنین تبلیغاتى بخشى از مردم سادهپندار را براى دستیابى به خواستِ خود، یعنى دستیابى به قدرت سیاسى بسیج كرد، لیكن جامعه طبقاتى را نمیتوان با چنین تبلیغاتى از بین برد. حتى اگر چون لنین بخواهیم سرمایهدارها را بهمثابه حیوانات عجیبالخلقه در باغ وحشها در قفس بهتماشاى عموم بگذاریم و یا چون استالین مدعى شویم كه»سوسیالیسم در یك كشور« را برقرار ساختهایم، باز موجب آن نخواهد شد كه جامعه طبقاتى همچنان به استمرار خود ادامه دهد. مناسبات سرمایهدارى زمانى از بین خواهد رفت و جاى خود را به مناسبات تولیدى دیگرى خواهد داد كه زمینههاى مادى، عینى و ذهنى براى این انتقال فراهم شده باشد. مناسبات سرمایهدارى باید آن قدر رشد یابد تا در بطن آن عناصر مناسبات تولیدى آینده بهوجود آیند، همانگونه كه عناصر تولید سرمایهدارى در بطن جامعه فئودالى بهوجود آمدند. بنابراین هرگاه چنین زمینههائى فراهم نگشته باشند، آنگونه كه در روسیه شوروى شاهد آن بودیم، با تصرف قدرت سیاسى تنها میتوان كاریكاتورى تراژدیك از جامعه سوسیالیستى را بهوجود آورد.
میدانیم كه در ایران احزاب چپ پس از پیروزى بلشویسم در روسیه بهوجود آمدند و از همان آغاز تحت تأثیر آن جنبش قرار داشتند. بلشویسم بهقدرت سیاسى از طریق دمكراتیك دست نیافت و در تجربه كوتاهى كه در رابطه با انتخابات مجلس مؤسسان بهدست آورد، بسیار زود متوجه شد كه برقرارى حق رأى همگانى و آزادى احزاب نمیتواند پایههاى قدرت او را تضمین كند و بنابراین براى آنكه بتواند قدرت حكومتى را در اختیار خود داشته باشد، مجبور شد بهنام دفاع از انقلاب، تمامى احزاب دیگر را از میان بردارد و با طرح این نظریه كه جنبش كارگرى تنها یك حزب انقلابى میتواند داشته باشد، خود را آن حزب انقلابى بنامد و مابقى احزاب و تشكیلات چپ و سوسیالیستى را به مثابه جریانات ضد انقلابى، اپورتونیستى و رویزیونیستى سركوب كند و از میان بردارد. خلاصه آنكه در شوروى یك سندیكاى كارگرى و یك حزب سیاسى حق حیات یافت و براى آنكه مبادا در درون این حزب كسى جرأت انتقاد از كردار و رفتار رهبرى را بهخود دهد، حق آزادى بیان و حق تشكیل فراكسیون از اعضاء حزب گرفته شد و كار بدانجا كشید كه یك فرد بهعنوان رهبر پرولتاریا نقش ناجى بشریت را یافت. این بىدلیل نیست كه اجساد این رهبران كه در نتیجه تبلیغات حزبی داراى استعدادها و شعور ابرانسانی بودند و بهاصطلاح به اَبَرانسان نیچه بدل گشته بودند، نخست در شوروى و سپس در چین همچون فرعونان مصر باستان كه آنها نیز خود را اَبَرانسان و خدا-شاه میدانستند، مومیائى میشوند و در تابوتهاى شیشهاى نگهدارى میگردند تا مُرده آنها بتواند همچنان بر زندگان حكومت كند.
بنابراین در روسیه شوروى نظامى برقرار شد كه فاقد جوهر دمكراتیك بود، هر چند حكومت شوروی با كوششهائى كه در جهت توسعه صنعت ماشینى در آن كشور انجام داد، گامهاى مؤثرى در جهت انجام انقلاب دمكراتیك برداشت. در این كشور بهظاهر باید حكومت شوراها برقرار میبود، یعنى دمكراسى مستقیم مردم، اما در واقعیت اقلیت كوچكى كه توانسته بود رهبرى حزب كمونیست را از آن خود سازد، اراده خویش را بر جامعه تحمیل میكرد. حتى انتخابات درونحزبى نیز فرمایشى بود و هیچگاه دیده نشد كه كنگرههاى حزبى علیه كاندیداهائى كه توسط كمیته مركزى حزب بهكنگره پیشنهاد شده بودند، رأى دهند. خلاصه آنكه بلشویسم توانست مخالفت خود با دمكراسى بورژوازى را به این ترتیب توجیه كند كه آن را ابزار سیادت سرمایهدارى بر طبقه كارگر جا زد و در برابر آن دمكراسى شورائى خود را قرار داده كه عبارت بود از دیكتاتورى كمیته مركزى حزب بر جامعه.
جنبش چپ ایران با الهام از بلشویسم از همان آغاز فعالیت خود، در عین مبارزه با استبداد پهلوى، با دمكراسى مخالفت میكرد. براى حزب توده تمامى نیروهائى كه خواستار توسعه روابط دمكراتیك در ایران بودند و حكومت را بیان اراده مردم میدانستند، عوامل و كارگزار سیاست آمریكا و انگلیس بودند. شاید یكى از دلائلى كه حزب توده با مصدق و جبهه ملى مخالفت كرد، همین امر بود كه آنها خواستار انتخابات آزاد بودند تا مجلسى از نمایندگانى تشكیل شود كه مردم بنا به اراده خود انتخاب كرده بودند. پس از پیروزى انقلاب بهمن ۱۳۵۷ نیز مجموعه سازمانهاى چپ همصدا با نیروهاى »هوادار خط امام خمینى« علیه نهادهاى دمكراتیك قد برافراشتند و در تضعیف نیروهاى هوادار دمكراسى از هیچگونه كوششى خوددارى نكردند. آنها با »لیبرالیسم« نامیدن نیروهاى جبهه دمكراسى آب به آسیاب خمینى ریختند تا بهتر بتواند استبداد مذهبى خود را بر ایران حاكم سازد. براى نیروهاى چپ كه بهشدت تحت تأثیر تبلیغات حزب توده قرار داشتند، همه نیروهائى كه در آن دوران »لیبرال« نامیده میشدند، عوامل ضد انقلاب، نیروهاى وابسته به امپریالیسم و دشمن زحمتكشان محسوب میشدند. این نیروها با پیروى از نظرات تاریخى بلشویسم مبارزه طبقاتى را معادل حذف فیزیكى نیروهاى مخالف طبقه كارگر میدانستند و بههمین دلیل جریانى چون »پیكار« هوادار آخوند خونخوارى چون خلخالى میشود و «چریكهاى فدائى خلق« براى آنكه وفادارى خود را به جبهه »خط امام« نشان دهد، پس از مبارزهاى كه جبهه ملى علیه »لایحه قانون قصاص« انجام داد، این جریان را نیروئى ارتجاعى و ضد انقلابى نامید و با خمینى در »مرتد« نامیدن جبهه ملى كه در آن دوران یكى از گرایشات دمكراتیك جامعه ما را تشكیل میداد، همصدا گشت.
روشن است چنین جریانات چپى كه با دمكراسى بورژوازى میانه خوبى ندارند، نمیتوانند سازندگان جامعه سوسیالیستى باشند كه در بطن آن باید زمینههاى اجتماعى، اقتصادى و سیاسى براى تحقق دمكراسی واقعى فراهم گردد. چنین نیروهائى در بهترین حالت، بىآنكه خود خواسته باشند، در خیرخواهى از منافع كارگران و زحمتكشان، ایران را از یك حكومت استبدادى به استبداد دیگرى سوق خواهند داد. تجربه شكست حكومت ملى دكتر مصدق و انقلاب بهمن ۱۳۵۷ باید براى ما ثابت كرده باشد كه جنبش كارگرى ایران تنها در دفاع از نهادهاى دمكراسى است كه میتواند از منـافع آنى و آتى خویش دفاع كند و این ممكن نیست، مگر آن كه صف خود را از نیروهائى كه داراى سرشت و خمیرمایه استبدادیاند، براى همیشه جدا سازد.
این مقاله برای نخستین بار در شماره ۱ ماهانه «طرحی نو»، بهمن ۱۳۷۵انتشار یافت
تازهترین ویراستاری فروردین ۱۳۹۲