درسحرگاه ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۱ (۳۱ تیر ۱۴۰۰) تلفن موبایلم زنگ زد و خواهرزادهام کاوه که در بیرمنگام پزشک بیمارستان است، با صدائی غمانگیز و لرزان خبر داد که مادرش، یعنی خواهر زیبایم ناهید در سن ۸۵ سالهگی در تهران در بیمارستان بهخاطر از کار افتادهگی کلیههایش درگذشته است. از شنیدن این خبر شوکه نشدم، چون که ناهید در سه سال گذشته بسیار بیمار بود و هر بار که با او تلفنی سخن میگفتم، آرزوی مرگ زودرس خود را داشت، زیرا گویا زنده ماندن برایش بی ارزش شده و یا آن که مرگ برایش بهنوعی رهائی از بُنبستهای روزمرگی بدل گشته بود.
ناهید در دوران کودکی، یعنی زمانی که هنوز بهراه نیافتاده بود، دچار تب فلج کودکان (Poliomyelitis) شد که در آن زمان درمانی نداشت و امروز برای آن که کودکان گرفتار این بیماری بدخیم نشوند، به آنها واکسن میزنند. او از همان کودکی با پوستی سپید و موهای خرمائی و چشمهائی کنجکاو دختری زیبا بود. با این حال پای چپاش لنگ میزد، وضعیتی که برای هر دختر جوانی پذیرفتنی نیست.
خواهرم هنگامی که به سن بلوغ رسید، به همراه مادرم به تهران رفت و با کمک پسر عمهام پرویز و همسر مهربانش مهوش در بیمارستانی تخصصی بستری شد تا دکترهای جراح بتوانند لنگیدن پایش را برطرف و یا آن که اندک سازند. اما چنین نشد، زیرا سیستم عصبی او در نتیجه تب فلج کودکان صدمه دیده بود که آن را در آن زمان نمیتوانستند درمان کنند. از آن پس او باید کفشهای بهداشتی میپوشید تا بتواند کمی بهتر راه رود.
ناهید در رشت دیپلم گرفت و برای ادامه تحصیل به تهران رفت تا در امتحان کنکور دانشگاه شرکت کند و توانست در رشته باستانشناسی به تحصیل بپردازد. با آن که عمه و همچنین دو خواهر مادرم در تهران میزیستند، اما زندگی یک دختر مجرد در آن شهر شلوغ کار دشواری بود و به همین دلیل مادرم تصمیم به مهاجرت به تهران گرفت. ناهید در دوران دانشجوئی توانست در مؤسسه اطلاعات کاری بیابد و هر روز عصر چند ساعت در دفتر مجله هفتگی اطلاعات جوانان که در آن دوران به سردبیری احمد احرار انتشار مییافت، کار میکرد.
در همان دوران نقاش سالخوردهای به نام رشدی که در مؤسسه اطلاعات کار میکرد، چون شیفته زیبائی خواهرم گشته بود، پس از موافقت مادرم، چند جمعه بهخانه ما آمد تا پرتره خواهرم را نقاشی کند.
ناهید توانست در رشته باستانشناسی فارغالتحصیل شود، اما بهخاطر عیب پایش نتوانست در آن رشته بهکار بپردازد و سرانجام کارمند وزارت کشاورزی شد که بنا به گفته خودش در بخشی کار میکرد که در آن تعدادی لیسانسیه که در رشتههای مختلف تحصیل کرده بودند، شاغل بودند، اما کار مفیدی انجام نمیدادند.
او در همین دوران با همسرش ابوالفضل آشنا شد که پزشک بود. آن دو با هم ازدواج کردند و صاحب دو پسر به نامهای کاوه و علی شدند.
پیروزی انقلاب ضد پهلوی در سال ۱۳۵۷ سبب دگرگونی بافت طبقاتی و سیاسی جامعه ایران شد. روحانیت به رهبری خمینی توانست با تکیه به نیروی روستانشینانی که به حاشیه شهرهای بزرگ کوچ کرده بودند، به رهبر بلامنازعه جنبش بدل شود و بدون خونریزی حکومت شاپور بختیار را سرنگون کند، یعنی بختیار نیز همچون کرنسکی در روسیه، مجبور به فرار از کاخ نخستوزیری شد و چندی بعد مخفیانه به فرانسه گریخت.
خواهرم دارای گرایشهای ملیگرایانه گاه افراطی بود، یعنی ایران را بسیار دوست داشت و بههمین دلیل در آغاز از انقلابی که سبب رهائی ایران از سلطه سیاسی و نظامی امپریالیسم آمریکا شده بود، پشتیبانی کرد. او با آن که دارای باورهای دینی بود، اما حاضر نشد با روسری و یا چادر از خانه بیرون رود و بههمین دلیل خود را با شتاب بازنشسته کرد و خانهنشین شد تا مادر خوبی برای دو پسر خُردسالش باشد.
خواهرم نمازخوان بود و در دوران جنگ ایران و عراق برای شرکت در مراسم حج به عربستان سعودی و مکه سفر کرد. او تا آنجا که میتوانست، بهجای پرداخت خمس و ذکات به ملایان، به بینوایان و تنگدستان کمک میکرد.
دگرگونی بافت اجتماعی و سیاسی ایران اسلامی سبب شد تا کاوه پس از پایان تحصیلات پزشکی در تهران برای ادامه تحصیل به انگلستان برود که هنوز نیز در آن کشور ماندگار است. علی که مهندس کشاورزی شده بود، پس از چندی تصمیم به مهاجرت گرفت و به کانادا و ونکوور رفت. خواهرم و شوهرش بهخاطر پسرشان علی به ونکوور کوچیدند و چند سالی در آن شهر زیستند تا هر دو توانستند تابعیت کانادا را بگیرند. پس از آن خواهرم به ایران بازگشت و با پائی فلج تک و تنها در تهران ماند. او همیشه به من میگفت که نمیخواهد در کشوری بیگانه بمیرد.
مناسبات اقتصادی پیشاسرمایهداری متکی بر «خانواده بزرگ» بود، زیرا زندگی روستائی به نیروی کار زیادی نیاز داشت. با پیدایش سرمایهداری، آنگونه که کارل مارکس در کتاب کوچک «مسئله یهود» بدان پی بُرد، از یکسو انسان بهخاطر دستیابی به استقلال مالی به موجودی خودخواه بدل گشت و از سوی دیگر برای زیستن مجبور به زندگی مشترک با دیگران نبود و نیست. بههمین دلیل هر اندازه مناسبات سرمایهداری در کشوری گستردهتر میشود، بههمان نسبت نیز ساختار خانوارها کوچکتر میگردد. بنا بر آمار سال ۲۰۱۹ در آلمان که یکی از پیشرفتهترین دولتهای سرمایهداری جهان است، ۴۲٫۳ ٪ از خانوارها از یک تن و ۳۳٫۲ ٪ از خانوارها از ۲ تن تشکیل میشدند. در شهرهای بزرگ آلمان در بیش از نیمی از خانوارها فقط یک تن میزیید. این وضعیت آشکار میسازد که استقلال مالی و رشد خودخواهیهای فردی سبب شده است تا انسانها برای «آزاد زیستن» به تنهائی خو کنند و حاضر به تقسیم آنچه دارند، با دیگران نباشند.
شوربختانه از وضعیت ترکیب خانوارها در ایران آگاهی چندانی ندارم، اما نگاهی به زندگی خواهرم ناهید که به بخش میانی طبقه متوسط ایران تعلق داشت، آشکار میسازد که بافت خانوار او نیز بافتی سرمایهسالارانه بوده است. همانگونه که یادآور شدم، خواهرم پس از دریافت تابعیت کانادا به ایران برگشت و حاضر به بازگشت دگرباره به کانادا نبود و در تهران تنها میزیست و بههمین دلیل شوهر و دو فرزندش از بیماری او بیخبر بودند. هنگامی هم که بیماری او عیان شد، شوهر ۸۸ سالهاش که پزشک است، با این استدلال که پیر است و بیمار و نیاز به مداوای پزشکی در ونکوور دارد و همچنین برای گریز از خطر ویروس کرونا که در ایران بیداد میکند، در کانادا ماند. پسرش کاوه که پزشک است و ساکن بیرمنگهام، از ترس این که اگر به ایران بازگردد، شاید گرفتار نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی شود، از راه دور به درمان مادرش پرداخت و همه هزینههای درمان مادرش را تأمین کرد و تا آخرین لحظه از راه دور در کنار مادرش بود. پسرش علی که همچون پدر در ونکوور میزیید، نمیتوانست همسر و دو پسر خُردسال خود را برای مدتی طولانی تنها گذارد تا بتواند در تهران در کنار مادرش باشد.
از یکسال پیش خواهرم دیگر نمیتوانست تنها بزیید و مریم خانم ۲۴ ساعته از او پرستاری میکرد. در همین دوران چند بار باید خواهرم را به بیمارستان منتقل میکردند و اگر پرستاری مریم خانم نبود، شاید خواهرم مثل بسیاری دیگر در آپارتمان خود به تنهائی میمُرد. آخرین بار که به خواهرم تلفن زدم، مریم خانم گوشی را برداشت و گفت که ناهید در بیمارستان بستری است و تصویر او را که در رختخواب بستری بود، با تلفن همراهش نشانم داد که در اغماء بود و ماسک اکسیژن چهرهاش را پوشانده بود.
برای کسانی که به دنیائی فراسوی دنیای زمینی ما باور دارند، مرگ پُل ارتباطی میان این دو جهان است. خواهرم که دارای باورهای دینی بود، به آن جهان دیگر باور داشت و امیدوار بود در آن دیار با پدر و مادرمان و همچنین با برادرمان سیروس که در جوانی درگذشته بود، همنشین شود. اگر این آرزو تحقق یابد، بازگشتی است از خانوار تک نفره جامعه بیمروت سرمایهداری به خانوار بزرگ، یعنی بازگشت از حال به گذشته. خواهرم در هفتههای پیش از مرگش میگفت «منوچهر دعا کن که در آن جهان خویشاوندان و دوستانم را دوباره ببینم.» امیدوارم به آرزویش برسد.
هامبورگ، اوت ۲۰۲۱