منوچهر صالحی
مارکس و سیاست استعماری سرمایه داری
استعمار واژه
ای است عربی که از دیرباز در ادبیات فارسی بهکار گرفته شده و
به معنی آباد کردن است. به روایت «لغت نامه دهخدا» زوزنی و
تاج المصادر بیهقی در همین مفهوم واژه استعمار را بهکار
بردهاند. در همین معنا نیز در زبان لاتین واژه کلنی[1]
مصرف شده است. در روم باستان به کسانی که بهسرزمینی مهاجرت
میکردند تا در آنجا ساکن گردند و آنرا آبادان کنند،
کلنیالیست و یا استعمارگر میگفتند. با کشف قاره آمریکا بسیاری
از اروپائیان تهیدست و وابسته به آن دسته از گرایشات مسیحیت
که حاضر به پذیرش پاپ به مثابه جانشین خطاناپذیر عیسی مسیح
نبودند، برای در امان ماندن از تعقیب و آزار کلیسای کاتولیک و
تفتیش عقاید دینی (انکیزاسیون) که در آن دوران در اروپا رواج
داشت، به آمریکا مهاجرت کردند تا در آنجا ساکن شوند. بههمین
دلیل بسیاری از پیروان چنین فرقههای مسیحی بر این باور بودند
که اراده الهی سبب کشف قاره آمریکا گشت تا آنها بتوانند به
دور از تهدیدهای کلیسای کاتولیک در سرزمین تازهای ساکن شوند
که خدا به آنها واگذار کرده بود. آنها حق خود میدانستند که
بر اساس درک و باور خویش از تعالیم مسیح زندگی جمعی خود را در
سرزمین موعود سامان دهند.
مارکس در جلد سوم «سرمایه» مطرح ساخت که سیاست استعماری برخی
از کشورهای اروپائی در سال های پایانی سده
۱۵
سبب گسترش حوزه فعالیت سرمایه بازرگانی در کشورهای اروپائی شد
و زمینه را برای تحقق «انباشت اولیه» سرمایه در دست سرمایه
داران اروپائی ممکن ساخت. به عبارت دیگر، سرمایۀ بازرگانی
اروپا در پی یافتن راه دریائی مستقلی به بازارهای چین و هند
بود تا بتواند تجارت این دو کشور را که در آن دوران دو قدرت
اقتصادی بزرگ آسیا را تشکیل میدادند، از زیر نفوذ جمهوری ونیز
و پس از سقوط بیزانس و پیدایش امپراتوری عثمانی، از زیر سیطره
ترکان مسلمان بیرون آورد، آنهم با این هدف که بتواند به سود
بازرگانی خود بیافزاید که بخشی از آن به جیب بازرگانان ونیزی
و یا دیوانسالاری عثمانی میرفت. تا آن زمان بازرگانان
اروپائی نمیتوانستند بهطور مستقیم با چین و هند داد و ستد
کنند و بلکه مجبور بودند کالاهای تولید شده در این کشورها را
که از «راه» تجاری «ابریشم» به بنادری که جزئی از قلمرو
امپراتوری عثمانی بودند، انتقال مییافتند،
از بازرگانان ترک و عرب خریداری کنند. پس در آن دوران، منافع
سرمایه داری بازرگانی سبب پیدایش سیاست استعماری کشورهای
اروپائی گشت.
اما پس از آنکه در اروپا سرمایه صنعتی بهوجود آمد، استعمار
با کیفیت نوینی پا به عرصۀ تاریخ نهاد. در این دوران، آن گونه
که مارکس یادآور شد، سرمایه صنعتی که در آغاز تکامل خود قرار
داشت، کوشید با بهکارگیری «سیستم استعمار» بازار کشورهای دیگر
را با بهکاربرد خشونت و نیروی نظامی در اختیار خود گیرد و
آنهم بهاین دلیل که سرمایه صنعتی، چون بازار جهانی را در
برابر خود داشت، در نتیجه مجبور بود هزینه تولید، یعنی بهای
کالاهای خود را نه تنها در مقایسه با بازار داخلی، بلکه با
بازار بیرونی (جهانی) تعیین کند و بههمین دلیل وضعیتی که در
بازار جهانی حاکم بود، به گونه
ای پایدار بر چگونگی تولید او تأثیر مینهاد. در آغاز پیدایش
شیوه تولید سرمایهداری، این سرمایه بازرگانی بود که میتوانست
قیمت های کالاها را مقایسه کند و همین امر سبب سلطه سرمایه
تجاری بر سرمایه تولیدی شد.[2]
در این دوران که سرمایه داری در مراحل آغازین رشد خود قرار
داشت، هر چند سرمایه بازرگانی رهبری سیاست استعماری کشورهای
پیشاسرمایه داری را در دست داشت، اما این سرمایه صنعتی بود که
با بهره گیری از سرمایهداری تجاری، در پی استعمار کشورهای
عقبمانده بود تا بتواند بخشی از بازار جهانی را بهخود اختصاص
دهد، آنهم با هدف جلوگیری از نفوذ سرمایه داران رقیب و متعلق
به دیگر کشورهای سرمایهداری به آن بازار.
مارکس همچنین در جلد سوم «سرمایه» در بخش «بازرگانی خارجی»
مطرح ساخت که بازرگانی با مستعمرات عاملی است برای جلوگیری از
سقوط نرخ بهره سرمایهای که در بخش صنعت، یعنی در روند تولید
فعال است.[3]
بنا بر باور مارکس، از آنجا که کشورهای مستعمره در دوران
پیشاسرمایهداری بهسر میبردند و هنوز تولید سرمایهداری به
وجه غالب در آن سرزمینها بدل نگشته بود، در نتیجه در این
کشورها بهطور عمده مواد خام میتوانستند استخراج گردند و یا
آن که آن گونه مواد کشاورزی تولید شوند که فرآورده ضروری زیست
انسان را تشکیل میدادند. مارکس میگوید سرمایه متغیر که
بهصورت مزد به کارگران پرداخت میشود، سرمایهای است که برای
بازتولید نیروی کار ضروری است و حجم آن بر مبنای کار اجتماعأ
ضروری تعیین میگردد. مصرف کالاهائی که از کشورهای مستعمره به
کشورهای پیشرفته صنعتی وارد میشوند، بهطور عمده سرمایه
متغییر را جذب میکند. همین امر سبب میشود تا نرخ سود در
کشورهای پیشرفته صنعتی بالا رود، زیرا هزینه تولید برای
بارآوردن محصولات کشاورزی مشابه در کشورهای پیشرفته
سرمایهداری بسیار بیشتر است و بازرگانانی که چنین محصولاتی
را که از کشورهای پیشاسرمایهداری به کشورهای پیشرفته وارد
میکردند، میتوانستند بر اساس میانگین قیمت این کالاها در
بازار جهانی، حتی با ارزان فروختن کالاهای خود در کشورهای
اروپائی، سود بیشتری بهدست آورند. از سوی دیگر، بهخاطر چنین
وضعیتی، یعنی واردات کالاهای کشاورزی از کشورهای عقبمانده و
یا عقبنگاهداشته شده به کشورهای سرمایهداری چون از قیمت
کالاهای ضروری زیست در این کشورها کاسته میشود، در نتیجه
سرمایه داران برای بازتولید نیروی کار در این کشورها به سرمایه
متغییر کمتری نیازمندند. بهاین ترتیب، آن گونه که مارکس
بررسی کرده است، سیاست استعماری کشورهای پیشرفته سرمایهداری
هر چند سبب بالا رفتن نرخ سود در این کشورها میگردد، اما همین
امرسبب کاسته شدن حجم سرمایه متغییر میشود و در نتیجه با
تغییر تناسب سرمایه متغییر و سرمایه ثابت، ترکیب ارگانیک
سرمایه دچار دگرگونی میگردد، امری که سبب پائین رفتن نرخ سود
میشود.
همین واقعیت نشان میدهد که با پیدایش بازار جهانی، تحولاتی
که در کشورهای پیرامونی (عقب مانده و یا عقب نگاه داشته شده)
در رابطه با نیازهای کشورهای پیشرفته سرمایهداری رخ میدهند،
به گونهای بلاواسطه بر شالوده سرمایهداری در کشورهای متروپل
تأثیر متقابل مینهند. به عبارت دیگر، در ارتباط با بازار
جهانی میان کشورهای پیشرفته سرمایهداری و کشورهای عقبمانده
با رابطهای دیالکتیکی روبروئیم با تأثیر علیتی متقابل میان
آنها. همانطور که بر اساس قانون نیوتون اجرام در رابطه با
کمیت جرم خود بر روی یکدیگر تأثیر مینهند، به همان ترتیب نیز
اقتصاد کشورهای گوناگون جهان، همین که در بازار جهانی وارد
شوند، بر یکدیگر تأثیر متقابل میگذارند، منتهی، تأثیر
کشورهائی که از توان اقتصادی بیشتری برخوردارند، بر کشورهائی
با اقتصادی کوچک و ضعیف بیشتر است، یعنی جرم بیشتر خورشید
سبب میشود تا زمین به دور آن بگردد و جرم بیشتر کره زمین
باعث میگردد تا ماه به دور زمین گردش کند. اما ماه نیز بر
زمین تأثیر میگذارد و جرم ماه سبب پیدایش جزر و مد دریاها و
اقیانوسهای زمین میشود که بسیاری از دانشمندان زیستشناسی بر
این باورند که بدون پیدایش جزر و مد، پیدایش هستی در کره زمین
امری ناممکن میبود.
بنا بر بینش مارکس نیز تمام کشورهائی که پا به بازار جهانی
میگذارند، بهیکدیگر وابسته میشوند، منتهی از آنجا که
وابستگی کشورهای عقب مانده و یا عقب نگاهداشته شده، به
کشورهای پیشرفته سرمایهداری بیشتر است، چنین میپنداریم که
با رابطهای یکجانبه روبروئیم، زیرا تشخیص درجه وابستگی
کشورهای پیشرفته به کشورهای پیرامونی امری مشکل است و نیاز به
بررسیهای دشوار دارد که بسیاری از روشنفکران کشورهای پیرامونی
بهخاطر فقر دانش و محدودیت امکانات علمی، توان انجام آن را
ندارند.
با این حال رویآوری سرمایهداری اروپا به سیاست استعماری در
دو بُعد انجام گرفت. از یکسو مهاجرت اروپائیان به دو قاره
آمریکا و استرالیا و بخشی از افریقا سبب شد تا آنها با سرکوب
و نابودی مردم بومی این دو قاره که برخی از آنان همچون مایاها[4]
در مکزیک و هندوراس و گوآتمالا و یا اینکاها[5]
در پرو از سطح تمدن بالائی برخوردار بودند، شیوه تولید
سرمایهداری را که شالوده هستی اجتماعی بلاواسطه مهاجران را
تشکیل میداد، در آن گوشه از جهان بازسازی کنند و در نتیجه با
پیدایش اجتماعات «اروپائی» در این دو قاره، شیوه تولید
سرمایهداری همآهنگ با وضعیتی که در کشورهای متروپل
سرمایهداری اروپا وجود داشت، رشد کرد. اما در آسیا که
کشورهائی با تمدنهای کهن وجود داشتند و حکومتهای استبدادی
این بخش از جهان بر شالوده شیوه تولید پیشاسرمایهداری استوار
بود که هیچ شباهتی با شیوه تولید فئودالی اروپائی نداشت،
سرمایهداری نمیتوانست با همان شتابی که در آمریکا و استرالیا
رشد کرد، در آسیا و بخش شمالی قاره افریقا که در تصرف
امپراتوری عثمانی قرار داشت، توسعه یابد و بلکه، برای آنکه
بتواند ساختار اقتصادی کشورهای آسیائی را با نیازهای بازار
جهانی همآهنگ گرداند، همان گونه که مارکس مطرح ساخت،
سرمایهداری اروپا مجبور شد به خشونتی دهشتناک دست زند تا
زمینه «متمدن» ساختن مردمی را هموار گرداند که سدهها در
محدوده شیوه تولید ایستائی (شیوه تولید آسیائی) زندگی کرده
بودند.
تا زمانی که سرمایه بازرگانی بر سرمایه صنعتی برتری داشت،
انگیزه استعمار سرمایهداری در سدههای
۱۶
تا
۱٨
میلادی توفیر چندانی با استعمار دورانهای پیشاسرمایهداری
نداشت. در این دوران سرمایه بازرگانی کوشید با برخورداری از
سیاست استعماری دولت خودی به منابع خام کشورهای مستعمره دست
یابد و حوزه تجاری خود را گسترش دهد. نخست آن بخش از کشورهای
اروپائی به سیاست استعماری روی آوردند که دارای ناوگانهای
دریائی اقیانوسپیما بودند. در آغاز اسپانیا و پرتغال توانستند
بخش بزرگی از قاره آمریکا را به اشغال خود درآورند و همزمان
با این روند، در برخی از نقاط آسیا ماندگاههائی برای تجار خود
بهوجود آورند. بهطور مثال پرتغالیها در اواخر سده
۱۶
جزیره هرمز را اشغال کردند و تجارت خلیج فارس را در کنترل خود
گرفتند تا آنکه انگلیسیها از راه رسیدند و شاه عباس توانست
با کمک برادران شرلی[6]
و نیروی دریائی انگلیس، پرتغالیها را از جزیره هرمز بیرون
راند، اما این امر سبب شد تا انگلیسیها حوزه تجاری خلیج فارس
را بهطور کامل در دست خود گیرند.[7]
پس از آنکه انگلستان و فرانسه تولید سرمایهداری دوران
مانوفاکتور را پشت سر نهادند و تولید کارخانهای جای آن را
گرفت، این دو کشور توانستند با ساختن کشتیهائی که مدرنتر از
کشتیهای اسپانیا و پرتغال بودند و با سرعت بیشتری حرکت
میکردند، بخش بزرگی از ناوگانهای دریائی اسپانیا و پرتغال را
نابود سازند و خود به نیروی استعمارگر برتر در جهان بدل گردند.
همانطور که مارکس و انگلس در «مانیفست» مطرح ساختند و آنرا
یکی از خصلتهای انقلابی سرمایهداری نامیدند، سیاست استعماری
دولتهای سرمایهداری اروپا تا پایان سده هیجده در خدمت گسترش
حجم بازاری که میتوانست در اختیار سرمایه داران «خودی» قرار
گیرد، استوار بود. چنین استعماری سبب شد تا تولیدِ بسته و متکی
بر خودکفائی بسیاری از کشورهائی که در دوران پیشاسرمایهداری
بهسر میبردند، جذب بازار جهانی گردد و تحت تأثیر نیازهای آن
قرار گیرد و در نتیجه مجبور به دگرگونی درونی شود. استعمار
کشورهای پیشاسرمایهداری سبب شد تا به گونهای بیسابقه به حجم
«بازار داخلی» کشورهای متروپل افزوده شود، زیرا در این دوران
هر دولت سرمایهداری میکوشید با گسترش مستعمرات خویش، زمینه
را برای رشد سرمایهداری خودی هموار گرداند، امری که سبب
افزایش درآمدهای مالیاتی آن دولت میگشت. در عین حال توانمندی
مالی دولت زمینه را برای بهوجود آوردن نیروی دریائی نیرومند
فراهم میساخت. پس به نسبتی که سرمایهداری بومی فربه میشد،
در تناسب با آن به سهم مالیاتی دولت سرمایهدار نیز افزوده
میگشت.
با پیدایش نظام استعماری، سرمایه داران اروپائی قادر شدند در
تجارت با کشورهای پیشاسرمایهداری سودهای سرشار بهدست آورند و
با مبادله کالاهای مصرفی و ارزان قیمت خود با مواد کانی و
کشاورزی آن کشورها به ثروتهای بیکرانی دست یابند.
خلاصه آنکه نخستین مرحله از سیاست استعماری کشورهای
سرمایهداری اروپا با غارت تجاری کشورهای پیشاسرمایهداری آغاز
شد و پس از چندی، برای آنکه بازار آن کشورها بهطور کامل در
اختیار سرمایهداران کشورهای اروپائی قرار گیرد، هر دولت
اروپائی، با توجه به امکانات نظامی خود به تصرف سرزمینهائی
پرداخت که در آنها شیوه تولید پیشاسرمایهداری وجود داشت.
تقسیم جهان میان کشورهای سرمایهداری اروپا تقریبأ سه سده به
درازا کشید و سرانجام انگلستان، بهخاطر رشد خارقالعاده صنعتی
خویش موفق شد در پایان سده نوزدهم تقریبأ بیش از نیمی از جهان
را به تصرف خود درآورد و در نتیجه به بزرگترین نیروی اقتصادی،
سیاسی و نظامی جهان بدل گردد.
مارکس که در سده نوزده میزیست، در رابطه با بررسیهای خود
درباره شیوه تولید سرمایهداری، سیاست استعماری کشورهای صنعتی
اروپا را نیز از جنبههای گوناگون مورد مطالعه قرار داد و
آشکار ساخت که تمامی نهادهای این سیاست استعماری در خدمت
استثمار سرمایهداری بازرگانی و تجاری قرار داشت. او در
نوشتاری که در سال
۱٨٨٣
در نشریه «نیویورک دیلی تریبون» چاپ شد، خاطرنشان کرد که
استعمار «انگلستان در هند دارای رسالتی[8]
دوگانه است، یکی تخریبکننده و دیگری نوآفریننده- تخریب جامعه
آسیائی کهن و ایجاد زیرپایههای مادی یک نظم اجتماعی غربی در
هند.»[9]
او در همین مقاله خاطرنشان ساخت که عربها، ترکان، تاتارها و
مغولها پس از اشغال هند با شتاب در ساختارهای حاکم در آن کشور
که پیشرفتهتر و کمالیافتهتر از ساختارهای اقوام اشغالگر
بودند، جذب و جزئی از آن نظام گشتند، اما انگلستان نه تنها جذب
نظام هند نشد. بلکه برعکس، اشغال هند توسط انگلستان از ماهیت
دیگری برخوردار بود. اشغالگران انگلیسی نخستین کسانی بودند که
در مقایسه با ساختار تولیدی موجود در هند در درجه بالاتری قرار
داشتند و بههمین دلیل نه تنها جذب تمدن هند نگشتند، بلکه برای
آنکه بتوانند ساختار تولیدی خود را در این کشور حاکم سازند،
باید تمدن هند را نابود میساختند. آنها با نابود ساختن
همبائیهای هندی به نابود ساختن تمدن هند پرداختند. آنها ریشه
تولید پیشهوری هند را کندند و همراه با آن تمامی نظم اجتماعی
موجود در هند را که بزرگ و برجسته بود، همسطح نهادهای کوچک و
بیارزش ساختند. تاریخ سلطه بریتانیا در هند تاریخ تخریب
همهجانبه است. مارکس یادآور شد که «رد پای نوسازی را
نمیتوان بهخاطر ویرانهای که بهوجود آمده است، دید. با این
حال این امر از هم اینک آغاز شده است.»[10]
مارکس در همان مقاله نوشت «نخستین پیششرط این نوسازی وحدت
سیاسی هندوستان بود که مستحکمتر و همهجانبهتر از دوران سلطه
مغولهای بزرگ بهوجود آمد. این وحدت که بهوسیله شمشیر
بریتانیا تحمیل شد، اینک بهوسیله تلگرافهای برقی از نیرو و
استمرار برخوردار گشته است. ارتشی که از بومیان توسط استوارهای
بریتانیائی تعلیم داده شده است، بدون برو و برگرد[11]
برای خودرهائی هندوستان و این که هند در آینده دیگربار طعمه
نخستین مهاجمان بیگانه نگردد، دارای اهمیت است. مطبوعات آزاد
که برای نخستین بار راه به یک جامعه آسیائی گشودهاند و به
ویژه توسط نوادگان مشترک هندوها و اروپائیان انتشار مییابند،
اهرمی بسیار با قدرت برای نوسازی است. حتی اشکال تنفرانگیزی
نظیر زمینداری و رعیتوری تجسم دو شکل از مالکیت خصوصی بر
زمین را نمودار میسازند که جامعه آسیائی خواهان آن است. از
میان تعداد اندکی از هندیها که در کلکته برخلاف خواست خود زیر
نظر بازرسان انگلیسی تربیت شدهاند، طبقه جدیدی بهوجود میآید
که دارای خصوصییات لازم برای حکومت کردن میباشد و دانش
اروپائی را آموخته است. نیروی بخار بهطور منظم و با شتاب میان
هندوستان و اروپا رابطه برقرار ساخت و موجب ارتباط مهمترین
بنادر هند با تمامی بنادر جنوبی و شرقی اقیانوس گشت و هند را
از وضعیت انفرادی خویش که عامل اصلی ایستائیاش بود، رها ساخت.
آن روز دیگر دور نیست که بهخاطر تأثیر متقابل راههای آهن و
کشتیهای بخاری فاصله میان انگلستان و هندوستان تا به هشت روز
تقلیل یابد و تا آن سرزمین افسانهای واقعأ جزئی از جهان غرب
گردد.»[12]
مارکس در ادامه بررسیهای خود در رابطه با هندوستان یادآور شد،
که لایههای مختلف بورژوازی انگلیس، با توجه به منافع لحظهای
و دراز مدت خویش، مجبورند ساختارهای سنتی موجود در این کشور را
دگرگون سازند و همین امر، یعنی بهدست آوردن سود بیشتر سبب
میشود تا آنها نقشی تعیینکننده در تحول هند بازی کنند. او
در مقاله «نتایج آتی حاکمیت بریتانیا در هند» نوشت: «تا به
اکنون طبقات حاکم بریتانیای کبیر تنها خواستی لحظهای، گذرا و
استثنائی نسبت به پیشرفت هند داشتند. آریستوکراتها[13]
خواهان
تسخیر، پلوتکراتها[14]
در پی چپاول و میلوکراتها[15]
در پی ولخرجی بودند. اما اینک ورق برگشته است. میلوکراسی
دریافت که تبدیل هند به کشوری تولیدکننده برایش دارای اهمیتی
حیاتی است و برای تحقق این امر بیش از هر چیز ضروری است که
تأسیسات آبیاری و راههای ارتباط داخلی را ساخت. میلوکراسی خود
را با این فکر مشغول ساخته است که در هند شبکهای از راههای
آهن را بهوجود آورد و به این نیت خود جامه عمل خواهد پوشاند.
این امر همراه است با نتایجی غیرقابل پیشبینی.»[16]
هر چند مارکس در هنگام نگارش آن مقاله نتایج کارکردهای
سرمایهداری انگلیس در هند را غیرقابل پیشبینی دانست، با این
حال روشن ساخت که هدف میلوکراسی انگلیس از کشیدن راهآهن در
هند آن است که بتواند با مخارج کمتری «پنبه و دیگر مواد
خام را از هند به مقصد کارخانههای خویش بیرون آورد. اما هرگاه
راههای ارتباطی را ماشینرو کنیم، آنهم در سرزمینی که دارای
معادن آهن و زغال سنگ است، دیگر قادر نیستیم او را از تولید
کارخانهای چنین ماشینهائی بازدازیم. نمیتوان در سرزمینی با
چنین وسعتی شبکه راهآهن بهوجود آورد، اما بدون تمامی روشهای
صنعتی مورد نیاز آن که برای تأمین ضرورتهای آنی و جاری خطوط
راهآهن ضروریند.»[17]
مارکس بنا بر تجربه امریکا میپنداشت که با تأسیس راهآهن،
زمینه برای صنعتی شدن هند نیز فراهم خواهد گشت و «بنابراین
نهاد راهآهن در هند کاملأ بهطور طبیعی منادی صنعت مدرن خواهد
شد.»[18]
مارکس همچنین خاطرنشان ساخت که: «هندیها بذر عناصر جامعه
نوین را که بورژوازی بریتانیا در سرزمینشان پاشید، تنها
هنگامی درو خواهند کرد که در خودِ بریتانیای کبیر طبقاتی که
اینک در آن حاکم هستند، بهوسیله پرولتاریای صنعتی رانده شوند
و یا آنکه هندیها خود آنقدر نیرومند گردند که بتوانند خود
را یکبار برای همیشه از یوغ انگلیس رها سازند. بههر حال
میتوانیم با قاطعیت انتظار آنرا داشته باشیم که در آینده نه
چندان دوری شاهد نوسازی این سرزمین پهناور و جالب باشیم.»[19]
با توجه به این واقعیت که از تاریخ نگارش آن مقاله بیش از
۱۵۰
سال می گذرد و هند هنوز کشوری عقبمانده و تازه به روند صنعتی
شدن پا نهاده است، آن هم با شتابی چشمگیر، میتوان نتیجه گرفت
که مارکس در رابطه با تأثیرات استعمار انگلیس در هندوستان بیش
از پیش دچار خوشبینی گشته بود، بدون آنکه بتوان گوهر
اندیشهاش را نفی کرد. در درستی اندیشه مارکس مبنی بر اینکه
سیاست استعماری کشورهای پیشرفته سرمایهداری سبب ویرانی
شیوههای تولید پیشاسرمایهداری در کشورهای مستعمره میگردد،
تردیدی وجود ندارد. اما آنچه را که مارکس نتوانست در آن دوران
تشخیص دهد، یکی سخت جانی شیوه تولید آسیائی حاکم در هند و
مابقی کشورهای آسیائی و خاورمیانه بود و دیگری این حقیقت ساده
بود که بورژوازی کشورهای متروپل تنها تا به آن حد که منافعشان
ایجاب میکند، در جهت رشد عناصر شیوه تولید سرمایهداری در
کشورهای مستعمره فعالند و فراتر از آن نخواهند رفت. و نیز با
توجه به تجربه بورژوازی انگلستان در آمریکا، یعنی استقلال
کشوری پهناور از بریتانیا، آنهم بهاین دلیل که سرمایهداری
انگلستان خود در گسترش شیوه تولید سرمایهداری در آن مستعمره
نقشی بسیار فعال داشت، گسترش عناصر و نهادهای شیوه تولید
سرمایهداری در ارتباط مستقیم با سیاست استعماری این امپراتوری
قرار گرفت و آنجا که گسترش این عناصر میتوانستند موجب تضعیف
سلطه سیاسی بریتانیا در مستعمرات گردد، جلوی آن روند بهسود
پروژههای دیگری گرفته شد که میتوانستند در ارتباط با بازار
جهانی تحقق یابند.
مارکس در بخش پایانی همین مقاله نکات بسیار برجستهای را که
مطالعه آن برای درک استعمار سرمایهداری و گرایش آن به
امپریالیسم بسیار ارزشمند است، مطرح ساخت. این نوشته را با
بازگردان این بخش از نوشته مارکس به پایان میبریم و بررسی
جنبههای دیگر اندیشه مارکس و انگلس درباره نقش مثبت و منفی
سیاست استعماری کشورهای پیشرفته سرمایهداری را در آینده
ادامه خواهیم داد.
«من نمیتوانم بدون برخی توضیحات پایانی مسئله هند را ترک
کنم.»
«چاپلوسی تمدن بورژوائی و بربریت جداناپذیر از آن به
گونهای عریان در برابر چشمان ما قرار میگیرند، هنگامی که
نگاه خود را از میهن آنان که در آن به اشکالی احترامانگیز
ظاهر میشوند، به سوی مستعمرهها نظاره گیریم، جائی که خود را
کاملأ برهنه آشکار میسازند. بورژوازی مدافع مالکیت است؛ اما
آیا هیچگاه یک حزب انقلابی توانست چنین انقلاب کشاورزی نظیر
آنچه در بنگال، در مدرس و در بمبی موجود است، بهوجود آورد؟
با بهکارگیری اصطلاحی از لُرد کلایو،[20]
این دزد بزرگ، آیا بورژوازی در هند، هنگامی که ارتشأ تکافو
نمیکرد، به کلاشی ستمگرانه متوسل نگشت تا آز دزدانه خود را
ارضأ کند؟ آیا او در همان زمانی که در اروپا از قروض غیرقابل
انکار و مقدس دولتی وراجی میکرد، در هندوستان سودهای راجاها
را مصادره نکرد که پساندازهای شخصی خود را صرف خرید اوراق
قرضه کمپانی کرده بودند؟ آیا او در همان زمانی که به بهانه
دفاع از “دین مقدس ما“ علیه انقلاب فرانسه به مبارزه برخاست،
تبلیغات به نفع دین مسیح در هندوستان را ممنوع نساخت و آیا این
او نبود که بهخاطر پول درآوردن از زواری که به معابد اوریساس[21]
و بنگال هجوم میبردند، به جنایت و فاحشگی حرفهای در معبد
چگانت[22]
ادامه نداد؟ مردان “مالکیت، نظم، خانواده و دین“ چنیناند!»
«تأثیر ویرانگر صنایع انگلیس بر هند، بر سرزمینی که به
پهناوری اروپا با مساحتی برابر با
۱۵۰
میلیون آکر،[23]
به گونهای تکان دهنده نمایان میشود. با این حال اجازه نداریم
فراموش کنیم که آن نتیجه ارگانیک مجموعه سیستم تولیدیای است
که امروز وجود دارد. زیرپایه این تولید عبارت است از سلطه مطلق
سرمایه. تمرکز سرمایه اصلی است برای ادامه وجود سرمایه به
مثابه قدرتی مستقل. تأثیر ویرانگرایانه این تمرکز بر بازارهای
جهان فقط در ابعادی غولآسا اندرباشی[24]
قوانین ارگانیک اقتصاد سیاسی را هویدا میسازد که امروزه در هر
جامعه متمدنی تأثیرگذارند. مرحله بورژوائی تاریخ وظیفه تحقق
مادی اصول بنیادی جهان نوینی را بر عهده دارد. از یکسو
وابستگی متقابل خلقها را که تکیه بر مراوده جهانی دارد و
ابزار مراوده لازم با آن، و از سوی دیگر انکشاف نیروی مولده
انسانی و تبدیل مادی تولید به حاکمیت علمی بر نیروهای طبیعی.»
« صنعت بورژوائی و بازرگانی بورژوائی پیششرطهای مادی جهان
نوین را به همان گونه فراهم میسازند که انقلابهای
زمینشناسانه سطح زمین را بهوجود آوردهاند. نخست هنگامی که
انقلاب اجتماعی بزرگی که نتایج دوران بورژوائی، بازار جهانی و
نیروهای مولده مدرن را آموخته و آنرا به زیر کنترل مشترک
خلقهائی در آورده است که بیشتر از همه پیشرفت کردهاند، در
آن زمان است که پیشرفت انسانی شباهت خود را به بتهای کفرآمیز
زشت از دست خواهد داد که فقط خواهان نوشیدن شهد از جمجمه
کشتگان هستند.»[25]
پانوشتها:
[1]
Koloni
[2]
مجموعه آثار مارکس و انگلس، آلمانی، جلد
۲۶
بخش سوم، صفحه
۴۶۲
[3]
مجموعه آثار مارکس و انگلس، آلمانی، جلد
۲۵،
صفحات
۲۵۰-۲۴۷
[4]
مایاها
Maya اقوام
سرخپوستی بودند که در آمریکای مرکزی و بهویژه در مکزیک
میزیستند و توانستند تمدن باشکوهی را بهوجود آورند و حتی
امپراتوری پر قدرتی را در این منطقه پایهگذاری کنند.
[5]
اینکاها
Inka نیز تبار دیگری از سرخپوستان
قاره آمریکا بودند که در آمریکای جنوبی میزیستند و در این
منطقه و بهویژه در کشور پرو توانستند تمدن درخشانی را بهوجود
آورند.
[6]
برادران شرلی
Sherley ۱۵۹۸ بهنامهای آنتونی
Anthony و روبرت
Robert بهعنوان سفیر انگلیس به ایران
آمدند و در قزوین به دیدار شاه عباس رفتند. آنها ساختن
توپهای جنگی را به ایرانیان آموختند، با این هدف که با دامن
زدن به جنگ میان عثمانی و ایران، دولت عثمانی در اروپا تضعیف
خواهد شد و اروپائیان میتوانند خود را از یوغ سلطه ترکان رها
سازند. در دورانی که آنها در ایران بهسر میبردند، توانستند
۵۰۰ توپ برنجی برای ارتش شاه عباس بسازند. آنتونی شرلی ۱۶۰۸ از
سوی شاه عباس به انگلستان بازگشت تا زمینه را برای یک اتحادیه
نظامی میان ایران و دولتهای اروپائی علیه امپراتوری عثمانی
هموار سازد. روبرت شرلی با دختری ایرانی ازدواج کرد و در
جنگهای ارتش ایران با ارتش عثمانی شرکت داشت. او در ایران
درگذشت.
[7]
باستانی پاریزی،
سیاست و اقتصاد عصر صفوی، انتشارات سفیعلیشاه، چاپ چهارم،
تهران، صفحات
۱۱۵-۱۱۴
[8]
Mission
[9]
مجموعه آثار مارکس و انگلس، آلمانی، جلد
۹،
صفحه
۲۲۱
[10]
همانجا، همان صفحه
[11]
sine qua non
[12]
همانجا، صفحات ٣۲۲-
۲۲۱
[13]
Aristokraten
[14]
پلوتکرات
Plutokrat
کسی است که بهخاطر بهدست آوردن ثروت زیاد به قدرت سیاسی
زیاد نیز دست مییابد.
[15]
میلوکرات
Millokrat
واژهای است قدیمی که دیگر بهکار گرفته نمیشود. منظور
ثروتمندانی (میلیونرهائی) هستند که ثروت خود را با تولید کالا
بهدست میآورند.
[16]
مجموعه آثار مارکس و انگلس، آلمانی، جلد
۹،
صفحه
۲۲۲
[17]
همانجا، صفحات
۲۲۴-۲۲٣
[18]
همانجا، صفحه
۲۲۴
[19]
همانجا، صفحات
۲۲۵-۲۲۴
[20]
منظور مارکس بهطور حتم
لُرد روبروت کلایو
Lord Robert Clive است که در ۲۹
سپتامبر ۱۷۲۵ زاده شد و در ۲۲ نوامبر ۱۷۷۴ در لندن درگذشت. او
ژنرال و دولتمرد انگلیسی بود و استعمار انگلیس در هند را
پایهگذاری کرد. او در ۱۸ سالگی به هند رفت و در آنجا برای
:کمپانی هند شرقی» بهکار پرداخت. در ۲۱ سالگی در ارتش بهخدمت
پرداخت و توانست ارتشی از بومیان در هند فراهم آورد که هزینه
آن را «کمپانی هند شرقی» تأمین میکرد. کلایو توانست با این
ارتش بهتدریج مهاراجهنشینهای هند را اشغال و آن مناطق را
مستعمره انگلیس سازد.
[21]
اوریسا
Orissa
یکی از مهاراجهنشینهای هند بود و اینک
ایالتی از هندوستان است.
[22]
Dschagant
[23]
هر آکر
Acer برابر
است با
۴۰۵۰
متر مربع، یعنی چیزی حدود
۴۰
درصد از یک هکتار. آنرا میتوان معادل یک جریب ایرانی نیز
ترجمه کرد، زیرا در برخی از نواحی ایران یک جریب برابر با
۴۵۰۰
مترمربع بود.
[24]
immanente
[25]
مجموعه آثار مارکس و انگلس، آلمانی، جلد
۹،
صفحات
۲۲۶-۲۲۵ |