منوچهر صالحی
آژیتاتور پروكاتیو سیاسی كیست؟
در رابطه با «نقد» حمید شوكت
بالاخره كوه غرید و موش زائید. سرانجام آقای حمید شوكت لازم دید به
«منتقدین» كتاب «در تیررس حادثه» پاسخ دهد. البته ایشان همچون
كارفرمای سابق خویش، یعنی آقای عباس میلانی، كه او نیز به منتقدین
خود جواب داده است، نیازی نمیبیند از این منتقدین نامی برد تا
خوانندهای كه نوشتهاش را میخواند، بداند این آدمهای «بد ذات» و
«خبیث» كه در مكتب «استبداد» پرورش یافتهاند و در پی «ترور شخصیت»
اویند، كسانی كه میخواهند «تنها صدای خود را بشنوند» و «با سد
معبر و علم و كتل برپا كردن و قرق عرصهی نقد» در پی «كودتای
نظامی در عرصهی نگاه بهگذشته»اند، كیستند و كجا میتوان
بهنوشتههای آنان دست یافت. روشن است، كسی كه از منتقد و یا
منتقدین خود نامی نمیبرد، میكوشد آب را گلآلود كند، زیرا با
نامرئی و بیهویت ساختن افراد و مبهم كردن موضوع میتوان هر چیزی
را كه دلخواه آدمی است، نوشت و مدعی پاسخگوئی به منتقدین خود شد.
علاوه بر آن، در دوران سلطه استبدادی استالین از روش بیهویت و
نامرئی ساختن مخالفین و منتقدین استفاده شد و بهفرمان او نام آنان
از كتابهای تاریخ حذف و چهرههای آنان از متن عكسهای تاریخی پاك
شد. و اینك میبینیم كسی كه مدعی «منش دمكراتیك» است و از «تجدید
تولید استبداد» در میان مخالفین حكومت استبدادی (البته معلوم نیست
منظور كدام حكومت استبدادی است!!) گلایه میكند، خود در برخورد با
منتقدین خویش از همان روش استالینیستی بیهویت و نامرئی ساختن
منتقدین خویش بهره میگیرد.
اما
از آنجا كه شیوه من چنین نیست و بر این باورم كه هر فرد مسئول
اندیشه، كردار و گفتار خود است، پس میكوشم در این نوشته آشكار
سازم چرا آقای حمید شوكت در نقد خود به منتقدین «در تیررس حادثه»
به حاشیه میزند و با هیاهوی بسیار درباره چند نكته فرعی نوشته
من، در پی گلآلود كردن آب و رد گم كردن است
و
از پاسخدهی به داوریهای نادرستی كه در كتاب خود درباره حكومت
دكتر مصدق مطرح كرده است، شانه خالی میكند:
یكم
آن كه آقای شوكت مرا كه نخستین منتقدین كتاب «در تیررس حادثه»
ایشان بودهام، متهم میسازد كه آدمی هستم «كوردل»، زیرا با برخورد
به زندگی شخصی او خواستهام برایش پروندهسازی كنم تا بتوانم زمینه
را برای «سانسور و ترور افكار» او فراهم آورم.
اما
واقعیت چیست؟ واقعیت آن است كه آقای حمید شوكت در سایت شخصی خویش
زندگینامه خود را انتشار داده است. بنابراین نه من، بلكه خود او
مسئول برخورد به زندگی شخصی خویش است. ایشان در آن زندگینامه
نوشته است كه در دوران دانشجوئی عضو كنفدراسیون بوده و از بازگوئی
دیگر فعالیتهای سیاسی خود از آن دوران طفره رفته است. از آنجا كه
ایشان تمام حقیقت را از دوران فعالیت سیاسی خود در كنفدراسیون
نگفته بود و بلكه فقط به بازگوئی نیمهای و یا پارهای از حقیقت
را كه خوش داشت، بسنده كرده بود، كوشیدم بهاطلاع خواننده نوشتهی
خویش برسانم كه او در دوران فعالیتهای كنفدراسیونی مائوئیست بوده
است، بدون آن كه گفته باشم كار ایشان خوب و یا بد بوده است. در
جهانی چند پاره، روشن است هر كسی در انتخاب راه سیاسی خویش آزاد
است و ایشان هم حق داشت در ۱۹ سالگی مائوئیست گردد و از اندیشههای
«صدر مائو» دفاع كند و در نیمه ۳۰ سالگی ضد بلشویسم گردد و در نیمه
۴۰ سالگی شیفته قوامالسطنه شود و او را سیاستمداری كاركُشته بنامد
و در نیمه ۵۰ سالگی مصدق را نقد كند و او را سیاستمداری بدون طرح و
برنامه بنمایاند. من در نوشتهام نه بهمائوئیسم بد گفتهام و نه
كسانی را كه پیرو آن اندیشه بودهاند، محكوم كردهام. اشاره من
بهاین مسئله بهاین خاطر بود كه برای خواننده روشن سازم آقای شوكت
چون از بخشی از كاركردهای گذشته خود شرمسار است، در نوشتن
زندگینامه خود نیمی و یا فقط پارهای از حقیقت را گفته و كسی كه
در رابطه با زندگینامه خویش چنین رفتاری را در پیش گرفته است،
نمیتواند تاریخنویسی «بیطرف» و بهدور از «پیشداوری و حُب و
بُغض» باشد. من در همان نوشته با آوردن نقلقولهائی از كتاب آقای
شوكت كوشیدم این برداشتم را اثبات كنم و نشان دادم كه او پیش از آن
كه بررسیهای تاریخی خود درباره احمد قوام را آغاز كند، میدانست
كه قوام «یكی از چهرههای سیاسی مؤثر» جامعه ایران بوده است. آقای
شوكت بهاین بخش از نوشته من كمترین برخوردی نكرده است، زیرا حرفی
برای گفتن ندارد.
البته آقای شوكت میتواند و حق دارد از كارهای سیاسی بزرگ دیگری كه
در گذشته انجام داد، سخن بگوید و آن را بهرخ منتقدین خود بكشد،
اما نمیتواند از من خرده گیرد كه چرا به این بخش از زندگی او
اشارهای نكردهام. برخورد من بهزندگینامه او در همان محدودهای
بود كه در سایت خود منتشر كرد و من نخواستم و نیازی نیز ندیدم
فراتر از آن روم. اگر ایشان از آن فراتر رفته و بهفعالیتهای
سیاسی خود در دوران پس از انقلاب اشاره كرده بود و میدیدم كه در
این زمینه نیز فقط نیمی و یا پارهای از حقیقت را بیان كرده است،
بدون تردید آن نكات را نیز با خواننده درمیان میگذاشتم.
از
منظر بازگوئی تاریخی، البته جبهه ملی خارج از كشور در سال ۱۹۶۵
هوادار قیام دهقانان در ایران بوده است. اما با اشاره بهاین نكته
چگونه میتوان دنبالهروی كوركورانه از مائوئیسم را توجیه كرد؟
جبهه ملی در آن دوران با الهام گرفتن از جنبش جنگل به رهبری میرزا
كوچك خان و نیز انقلابهای الجزایر و كوبا و حتی چین بهاین نتیجه
رسیده بود كه برای رهائی ایران از استبداد پهلوی باید تودهها را
بسیج كرد و از آنجا كه در آن دوران توده مردم را دهقانان تشكیل
میدادند، در میان ما باور به انقلاب دهقانی وجود داشت، بدون آن كه
خود را در اسارت ایدئولوژیك مائوئیسم، كاستریسم، چهگواریسم و ...
قرار دهیم. جبهه ملی خارج از كشور، لااقل تا زمانی كه من عضو آن
سازمان بودم، در همهی دورانهای مبارزاتی خویش، همیشه از استقلال
و آزادی ایران هواداری كرد و هیچگاه به كپیبرداری از رخدادهای
كشورهای دیگر و نیز برنامههای احزاب چپ و راست دیگر كشورها بسنده
نكرد و از امروز به فردا ایران را كشوری «نیمهمستعمره-
نیمهفئودال» ننامید و بلكه كوشید بنا بر شناخت و آگاهی از زمانهی
خویش، برای حل دشواریهای جامعه ایران راه حل بیابد، هر چند كه
بیشتر آن «راهحل»ها با واقعییات زمانه همخوانی نداشتند و
بههمین دلیل نیز نتوانستند از كارآئی اجتماعی چندانی برخوردار
گردند. اما میان یكچنین روشی با اسلوب دنبالهروی كوركورانه تفاوت
از زمین تا آسمان است.
علاوه بر آن، بودند مائوئیستهائی كه پس از دستگیری و زندان و
شكنجه، همچون آقای عباس میلانی با ساواك شاه بههمكاری پرداختند و
علیه كنفدراسیون جزوه افشاءگرایانه منتشر كردند. اما اینگونه
آدمها را نمیتوان معیار گرفت و گفت همه مائوئیستها «خائن»
بودند، زیرا چه بسیار افرادی كه به مائوئیسم باور داشتند، در راه
تحقق آرمانهای خود در مبارزه با رژیم شاه جان باختند و شهید شدند.
هیچكس نمیتواند صمیمیت این افراد در مبارزه علیه نظام استثماری
سرمایهداری و علیه امپریالیسم آمریكا را كه در ایران سبب استقرار
و استمرار حكومتی استبدادی شد، انكار كند و بهآن احترام نگذارد.
اما همانطور كه رفتار و كردار آن وادادهها را نمیتوان بهمعیار
سنجش مائوئیسم در ایران بدل ساخت، فداكاری و جانبازی آن شهیدان را
نیز نمیتوان معیار «حقانیت» مائوئیسم دانست. چنین است در ارزیابی
از كسانی كه در جبهه ملی فعال بودند. كسانی از ما نیز در روند
مبارزه وادادند و پس از بازگشت بهایران در سیستم استبدادی پهلوی
جذب شدند. برخی از ما بهایران رفتند و در مبارزه با رژیم پهلوی
شهید شدند و برخی نیز به لیبی و لبنان و عراق رفتند و بدون اطلاع
ما «جبهه ملی خاورمیانه» را كه باید سازمانی مخفی میبود و زمینه
را برای انتقال مبارزه از خارج بهایران آماده میساخت، علنی
ساختند و سبب انشعاب و تجزیه جبهه ملی خارج از كشور گشتند. حمید
شوكت بهخوبی میداند كه من در صف و اردوی این آقایان قرار نداشتم
و حتی با آنها درگیر مبارزه فكری و سیاسی بودم.
دوم
آنكه مسئله بنیاد هوور را من مطرح نساختم و بلكه آقای شوكت آن را
در نامهی سرگشاده خود به آقای عباس میلانی كه كارفرمای پیشین او
بود، در سایت خود مطرح كرد. من اما در آن نوشته یادآور شدم كه بنا
بهادعای یك نشریه آمریكائی كه نام و تاریخ انتشار آن را نیز در
پانوشت نوشتهام ارائه دادم، آقای میلانی مشاور دیوانسالاری جورج
بوش است.[1]
علاوه بر آن، بنا بر اسناد اینترنتی مؤسسه هوور، آقای شوكت در سال
۲۰۰۴ در استخدام آن مؤسسه بوده و حقوق خود را از بودجهای دریافت
کرده است كه بنیاد هوور در اختیار آقای عباس میلانی گذاشته بود.[2]
اگر این ادعا نادرست است و من قصد «افتراء و اتهام» دارم، خوب است
آقای شوكت برای افكار عمومی روشن كند چرا در نامهی سرگشاده خود به
بنیاد هوور اشاره كرد و كوشید نشان دهد كه كار او بهاین مؤسسه
ربطی نداشته است؟ میبینیم كه آقای شوكت خود مسائل شخصیاش را علنی
كرده است، اما از ما میخواهد به نوشتههائی كه درباره زندگی
شخصیاش انتشار داده است، برخورد نكنیم، چرا كه میخواهیم «شخصیت و
اندیشه»اش را «ترور» كنیم. آیا بحث در این سطح مبتذل نیست؟
سوم
آن كه آقای حمید شوكت تا كنون چند كتاب انتشار داده است و من در
هر یك از آنان خطاها و برداشتهای نادرستی را دیدهام و منتهی از
آنجا كه آن موارد از اهمیتی برخوردار نبودند، در آن باره نقدی
ننوشتم. روزی كه مقدمه «تاریخچه ۲۰ ساله كنفدراسیون» را خواندم،
برایم آشكار شد كه شوكت برای آن كه بتواند آن كتاب را در ایران
منتشر كند، در آن مقدمه بدون هرگونه دلیل و توجیه منطقی به
آیتالله كاشانی اشاره كرده است. اما تشخیص این امر باعث نشد كه
بخواهم ایشان را «افشاء» و «ترور شخصیت» كنم. همچنین درباره
مصاحبهاش با مهدی تهرانی كه در ۲ جلد انتشار داد، میتوان حرفهای
زیادی زد، اما آن نیز برایم از اهمیت چندانی برخوردار نبود و
بههمین دلیل تا بهامروز در آن باره چیزی ننوشتم.
لیكن در مورد «در تیررس حادثه» چنین نیست. شوكت در این كتاب كوشیده
است بهما بیاموزد كه مبارزه با امپریالیسم كار بیهودهای است و
سیاستمدار خوب كسی است كه باید با توجه بهمنافع امپریالیسم برای
حل مشكلات جامعهی خویش «راه حلی واقعگرایانه» بیابد. كار
تاریخنویس طرح یكچنین پیامی نیست. كسی كه خود را «تاریخنگار»
مینامد، باید تاریخ، یعنی رویدادهای گذشته را كالبدشكافی كند و
برای خواننده روشن سازد كه چرا وقایع این گونه اتفاق افتادهاند و
با توجه به تناسب نیروهائی كه در برابر یكدیگر صفبندی كرده
بودند، بهگونه دیگری نمیتوانستند رخ دهند. اما حمید شوكت از این
مرز فراتر میرود و در هیبت «تاریخنویس» میخواهد به ما بقبولاند
كه مردان سیاسی وابسته به امپریالیسم مردان سیاسی بزرگی بودهاند و
مردان سیاسی همچون دكتر مصدق كه برای استقلال و آزادی ایران
مبارزه كردند، چون «واقعگرا» نبودهاند، در نهایت، كوتولههای
سیاسیاند. روشن است در برابر یكچنین «تاریخنویسانی» نباید سكوت
كرد و بلكه باید آشكار ساخت كه از دو حال خارج نیست. یا این
«تاریخنویسان» نمیدانند چه میگویند و طرح چنین مواضعی از روی
نادانی است و یا آن كه چون عامل و مزدبگیر گشتهاند، پس مأمورند و
معذور.
جالب آن كه شوكت «نقد» خود به منتقدین نامرئی و بیهویت خویش را در
سایتی انتشار داده است كه در آن كسانی كه علنأ با آقای تیمرمن
آمریكائی و مأمورین «موساد» در پاریس جلسه مشترك برگزار كردند،
قلمفرسائی میكنند. و در همین سایت بیش از هر سایت دیگری برای
تشكیل موفقیتآمیز كنفرانسهای برلین و لندن و پاریس كه هزینه همه
آنها را «سیا» تأمین كرده، تبلیغ شده است.
چهارم
آن كه من در نوشتههایم نه تنها بهكسی توصیه نكردهام كتاب «در
تیررس حادثه» را نخواند، بلكه نقد من هر چند سبب اشتهار آن كتاب،
اما موجب بدنامی نویسندهاش گشت. بنابراین، این ما «كوردلان» و «بد
ذاتان» نیستیم كه در پی «ترور شخصیت» آقای شوكت برآمدهایم و بلكه
او بهسبب برخورد یكجانبهنگرانه و سرشار از پیشداوریهای
غرضورزانه نسبت به جنبش ملی بهرهبری دكتر مصدق، و ستایش یك نوكر
بیگانهی مال مردم خور، موجب بدنامی خویش گشته است. در حقیقت، او
خود طناب دار بدنامی را بر حلق خویش آویخته و از آن آویزان شده
است.
پنجم
آن كه معلوم نیست چه كسی از قیام خودجوش سی تیر «حماسه» ساخته و
مصدق را «اسطوره» نامیده است! لااقل من بهچنین كسانی تعلق ندارم و
مصدق را نیز بدون خطا نمیدانم. اما میان برخورد كسانی چون خلیل
ملكی، دكتر صدیقی و ... بهخطاها و تصمیمهای اشتباهی كه مصدق در
دوران فعالیت سیاسی خود گرفت، با نقد كسانی چون متینی، میرفطروس،
شوكت و ... تفاوت از زمین تا آسمان است. نقد خلیل ملكی، دكتر صدیقی
و دیگر نزدیكان و همكاران دكتر مصدق نقدهای خیرخواهانهاند و در
خدمت پیشبرد جنبش استقلالطلبانه و آزادیخواهانه مردم ایران قرار
داشتهاند، در حالی كه «نقد» این آقایان خرابكارانه، همراه با
تحریف تاریخ و با هدف از پا درآوردن جنبش آزادیخواهانه مردم ایران
در برابر زیادهخواهیهای امپریالیسم آمریكا انجام گرفته است.
كسانی كه مدعیاند ما از رخدادها و رهبران جنبش ملی حماسه و اسطوره
ساختهایم، همچون آن دزدی كه برای رد گم كردن فریاد «دزد، دزد را
بگیرید» را سر داده بود، با طرح این حرفها میخواهند رد گم كنند.
در این زمینه نیز تاریخنگاران «نوآوری» چون شوكت نخست افراد
نامرئی و بیهویتی را بهجرمی متهم میسازند تا سپس بتوانند برای
نظرات انحرافی، ضد تاریخی و یكجانبهنگرانه خویش فضای زیست
بهوجود آورند. اما كسی كه بدون هرگونه سند و مدرك و استدلالی
مینویسد سیاست نفتی مصدق «معطوف به حل دشواریها و راه منطقی
نبود» و همچنین بدون ارائه هرگونه سند و مدرك و تحلیلی مدعی
میشود «مصدق كم و بیش در همه عرصهها شكست خورده بود و بدون كودتا
نیز ماندنی نبود» و یا آن كه بدون هرگونه سند و استدلال و منطقی
مدعی میشود «آزادی و استقلال و حق حاكمیتی كه او (مصدق) خود را
منجی آن میدانست، فاقد طرح و برنامهای هدفمند بود»، در پی
افشاءگری سیاسی است و نه كار مبتنی بر بررسیهای دانشپژوهانه. كسی
كه این سخنهای شعارگونه، پوچ، بدون سند و مدرك و تحلیل را میزند
و در همین «پاسخی به منادیان ...» باز هم تكرار میكند كه قیام سی
تیر در «هماهنگی میان دربار، حزب توده،
نیروهای ملی و مذهبی و ...» تحقق یافت، در پی روشنگری
تاریخنگارانه نیست و بلكه میكوشد با طرح اتهاماتی بدین گونه پای
دربار وابسته بهاستعمار را بهدرون جنبش سی تیر بكشاند كه محتوائی
ضد استعماری داشت. «تاریخنگاری» كه مرزها را بدینگونه درهم
میریزد و مخدوش میكند، در پی تاریخنگاری نیست و بلكه یك
آژیتاتور پرووكاتور سیاسی تمام عیار است.
ششم
آن كه تخصص من در تاریخنگاری بهاندازه آقای شوكت است، یعنی هر دو
ما در این رشته تخصصی نداریم. فرق شوكت و من آن است كه من این سخن
را گفتهام و او میپندارد چون چند مصاحبه با چند تن انجام داده
است كه بهجنبش «چپ» تعلق داشتند، و آنها را بهصورت كتاب منتشر
ساخته است، پس باید او را «تاریخنگار متخصص» پنداشت. مقایسه تاریخ
كنفدراسیون شوكت با تاریخ كنفدراسیون افشین متین آشكار میسازد كه
میان تاریخنگاری تخصصی و غیرتخصصی تفاوت از زمین تا آسمان است. و
بههمین دلیل نیز بهایشان پیشنهاد میكنم نه درباره تاریخچه جبهه
ملی در خارج از كشور تاریخنگاری كند و نه با این همه پیشداوری و
كژاندیشی، بیوگرافی دكتر مصدق را بنویسد.
اما عدم تخصص در دانش تاریخنگاری بهاین معنی نیست كه او و من از
تاریخ ایران بیخبریم و نمیتوانیم درباره آن بنویسیم. بههمین
دلیل نیز او حق دارد كتاب «در تیررس حادثه» را بنگارد و من، همچون
هر كس دیگری، حق دارم درباره ادعاها و بهتانهائی كه شوكت در كتاب
خود علیه جنبش ملی و دكتر مصدق مطرح كرده است، داوری كنم. بههمین
گونه نیز آقای دكتر مهرآسا در نقد خود مطرح ساخت كه كتاب «در تیررس
حادثه» را نخوانده و به مضمون آن نیز انتقادی نكرده است. نقد او
درباره سخنان شوكت در مصاحبه با نشریه «جهان كتاب» بود. بنابراین
كسی را نمیتوان متهم ساخت كه «كتاب» او را نخوانده نقد كرده است،
چنین ادعائی دروغ و بهتانی بیش نیست. دیگر آن كه من كتاب «در تیررس
حادثه» را بسیار با دقت خواندم و میتوانم درباره آن بیشتر از
آنچه تا كنون نوشتهام، بنویسم. اما از آنجا كه دیدم در آن كتاب
مواضعی بهغایت انحرافی و ارتجاعی، آنهم بدون ارائه مدرك و سند و
برهان و تحلیل، مطرح شدهاند كه باید افشاء شوند، بهنوشتن مقاله
«كسی كه هم از توبره میخورد و هم از آخور» بسنده كردم.
هفتم
آن كه من همیشه هوادار آزادی اندیشه و گفتار و نوشتار بودهام و در
سازمانهای سیاسیای كه در آنها عضو بودم و هستم و نشریاتی كه در
آنها مینوشتم و هنوز نیز مینویسم، از این منش و اسلوب هواداری
كردهام. بنابراین خوب است آقای شوكت چماق «سانسور» را بر سر كسانی
بكوبد كه در ایران جامعه را به «خودی» و «غیرخودی» تقسیم كردهاند
و هفتهای نیست كه روزنامه و نشریهای را كه صاحب امتیازهای آنان
«خودی» هستند، توقیف نكنند و برای انتشار كتاب باید حتمأ از آنها
مجوز گرفت. دیگر آن كه خود هوادار پژوهش هستم و تا كنون نیز در این
رابطه چند كتاب پژوهشی درباره دمكراسی، پدیده بنیادگرائی دینی و
تروریسم انتشار دادهام. بنابراین مخالفت با مواضعی كه شوكت در
«تیررس حادثه» مطرح ساخته است، ربطی بهدشمنی من و امثال من با
«كاوش» و «جستجوی حقیقت» ندارد. كسی كه میكوشد به دشنامها و
كینهتوزیهای خود جامه «كاوش و جستجوی حقیقت» بپوشاند، كسی كه
بدون ارائه هر گونه سند و مدركی «سستی و ناپایداری» را «ویژگی ذاتی
جبهه ملی و راز گشودهی طلسم شكست و ناكامی»اش مینامد، در پی خاك
پاشیدن در چشمان مردم است تا آنها را از دیدن واقعیت باز دارد.
همهی این ادعاها از گوهر تحقیق، كاوش و پژوهش تهی هستند و
میتوانند از سوی یك جریان سیاسی در یك اعلامیه سیاسی گنجانده
شوند.
مشكل آقای شوكت آن است كه همه كسانی را كه باورهای او از جنبش ملی
ایران را كه بدون استدلال، بدون سند و بدون تحلیل منطقی مطرح ساخته
است، انحرافی و حتی بهغایت ارتجاعی میدانند، به «سانسور» و
«كتابسوزی» متهم میسازد تا خود را مظلوم بنمایاند و دیگران را كه
با منطق و استدلال نادرستیها، سستیها و موضعگیریهای سیاسی او
بهنفع اردوگاه ارتجاع شكستخورده و ارتجاع حاكم را آشكار
ساختهاند، به «شقاوت» سیاسی متهم سازد. البته این خود روشی است
شناخته شده، یعنی خود را در گفتار دمكرات، آزادیخواه و هوادار
گفتگو و جامعه چند صدائی نمایاندن، اما در كردار بههمه دستاوردهای
جنبش دمكراتیك و آزادیخواهانه مردم ایران تاختن و رهبران آن را
همچون ابلهانی كه نه طرحی داشتند و نه برنامهای و نه میدانستند
چه میكنند، جلوه دادن، فقط و فقط میتواند كار یك آژیتاتور
پرووكاتور سیاسی باشد. روشن است كه میان یك تاریخنویس و یك
آژیتاتور پرووكاتور سیاسی تفاوت از زمین تا آسمان است.
هشتم
آن كه شوكت مرا به «تسویهحساب سیاسی و كینهتوزی ایدئولوژیك» متهم
ساخته است. تا آنجا كه میدانم، ایشان سالها است كه از سیاست
كناره گرفته است، وگرنه نه میتوانست بهایران سفر كند و نه نشریات
ایران كه توسط «خودی»های رژیم اسلامی منتشر میشوند، با ایشان
مصاحبه میكردند و سبب شهرتشان میگشتند.
صرفنظر از آن كه اصطلاح «كینهتوزی ایدئولوژیك» حرف بیربط و پوچی
است، من نمیدانم آقای شوكت كه در گذشته خود را «چپ» و مائوئیست
میدانست و بهقول خود پس از انقلاب بهجبهه دمكراتیك ملی در ایران
پیوست و عضو هیئت تحریریه نشریه «آزادی» بود كه توسط آن جبهه
انتشار مییافت
و پس از بازگشت به اروپا بههمكاری با «نامه آزادیخواهان» پرداخت
که از سوی «جمهوریخواهان ملی ایران» منتشر می شد، و پس از آن نیز
سیاست را بوسید و كنار نهاد، اینك پیرو كدام ایدئولوژی است تا
بتوانم به ایدئولوژی او كینه ورزم. علاوه براین، من همچون
ماركس، ایدئولوژی را خودآگاهی كاذب میدانم و معلوم نیست چرا باید
به خودآگاهی كاذب آقای شوكت كه سبب شده است تا در «در تیررس حادثه»
این همه به دستاوردهای جنبش ملی توهین كند، كینه داشته باشم؟ آن
زمان كه ایشان مائویست بودند، با نوشتن مقالهای در نشریه «كارگر»
نادرستی اندیشه مائو در رابطه با تئوری جامعه نیمه مستعمره-
نیمهفئودال را از منظر اندیشههای ماركس نشان دادم.[3]
امروز اما با توجه بهمضمون و مواضع ایشان در «در تیررس حادثه»
دریافتهام كه او هوادار «واقعگرائی» در سیاست است و بههمین دلیل
قوامالسطنه را در برابر دكتر مصدق علم كرده است تا بهما بیاموزد
كه با توجه بهجهانیشدن سرمایهداری و تكابرقدرتی آمریكا، باید
در رابطه با منافع ملی خویش با كانونهای امپریالیستی از در مصالحه
درآئیم، وگرنه همه تلاشهای ما همچون سی تیر «شكست شومی» بیش
نخواهند بود.
نهم
آن كه آقای شوكت بهخود اجازه میدهد از رسانههای امپریالیستی
برای مردم ایران سخنرانی كند و بهآنها اصول «آزادی و دمكراسی» را
بیاموزد، اما كسانی چون آقای بنی صدر را شایسته سخن گفتن درباره
آزادی و دمكراسی نمیداند. اگر آقای بنیصدر حق ندارد بهایشان
«جای چپ و راست» را نشان دهد، چگونه شوكت بهخود حق میدهد با
بررسی تاریخ ایران یك نوكر بیگانه و دزد مال مردم
خور
را كه با آن پولهای باد آورده در كازینوی مونته كارلو با ملك
فارغ، شاه فراری مصر، قمار میزد، بهقهرمان ملی بدل سازد؟
دهم
آن كه فضیلت سفر بهایران مبارزان خارج از كشور در دوران سلطه
استبدادی شاه در آن بود كه میخواستند مبارزه مسلحانه را علیه آن
حكومت استبدادی سازمان دهند. اما سفر بهایران برای «مراجعه
بهآرشیو و دستیابی به سند ومدرك» و مصاحبه با نشریاتی كه در
ایران انتشار مییابند،
از هیچگونه فضیلتی برخوردار نیست و اصولأ اینگونه سفرها را
نمیتوان با یكدیگر مقایسه كرد. علاوه بر آن، تا آنجا كه
میدانم، یكی از این سفرها در دورانی انجام گرفت كه كتاب «در تیررس
حادثه» برای دریافت اجازه انتشار نزد «اداره ارشاد» بود.
نتیجه آن كه آقای شوكت پیش از آن كه تاریخنگار باشد، یك آژیتاتور
پرووكاتور سیاسی است. بنا براین باید چنین كسی را افشاء كرد تا
مردم ایران با مطالعه نوشتهها و ادعاهای كسانی چون شوكت، متینی،
میرفطروس، داریوش همایون، باقر پرهام و ... و آنچه كه ما در نقد و
افشاءگری اینان نوشتهایم، بتوانند بد را از خوب و سره را از ناسره
تشخیص دهند و بدانند دوستان و دشمنانشان كیستند.[4]
این نوشته برای نخستین بار در شماره ۱۲۹ نشریه «طرحی نو»، دسامبر
۲۰۰۷ چاپ شد
پانوشتها:
[1]
Foreign Policy, July/August 2006
[2]
http://www.hoover.org/about/report/2004/staff
[3]
بنگرید به نوشته من با عنوان «تئوری جامعه نیمه مستعمره نیمه
فئودال» در شماره ۹ نشریه «کارگر»، سال پنجم، مهر ماه ۱۳۵۳
[4]
این
نوشته برای انتشار دوباره در نوامبر ۲۰۱۳ از نو ویراستاری شد.
|