منوچهر صالحی هفت خوان زهرآگین «روشناندیشی»
بارها نوشتهام و بار دیگر مجبور به تکرار این حقیقت ساده هستم که بیشتر روشناندیشان ایران، برخلاف روشناندیشان کشورهای پیشرفته سرمایهداری تولیدکننده اندیشههای تازه نیستند و راه و روش نوینی را در اختیار جامعه قرار نمیدهند. عمدهترین ویژگی روشناندیش جهان سومی آن است که خود تحت تأثیر اندیشههائی که از سوی اندیشهورزان و پژوهشگران کشورهای پیشرفته سرمایهداری ارائه میشوند، قرار میگیرد و در نتیجه میکوشد آن اندیشهها را به مثابه دستاوردهای روشناندیشی خویش به مردم عرضه کند. بههمین دلیل روشناندیشان کشورهای پسمانده، چون خود پدیدآورنده اندیشههای نو نیستند، در نتیجه، هنگامی که به اندیشه تازهای برخورد میکنند و تحت تأثیر آن قرار میگیرند، مبلغ آن اندیشه میشوند، بدون آنکه به مردم توضیح دهند، چرا مواضع گذشته آنان در تقابل با اندیشهی نوین نادرست بوده است. در دورانی که جنبش روشناندیشی اروپا تحت تأثیر مارکسیسم- لنینیسم قرار داشت، بیشتر روشناندیشان ما در ایران نیز «چپ» بودند، بدون آنکه واقعأ از تئوری مارکسیسم اطلاعی داشته باشند. برخی از آنان در هیبت پژوهشگران وابسته به جنبش «چپ» کوشیدند تاریخ را به میل خود تفسیر کنند که یکی از بدترین نمونهها علی میرفطروس است. او در آن دوران کوشید نشان دهد آدمی چون حلاج که «اناالحق» گویان بر سر چوبه دار جان سپرد، «ماتریالیستی» دو آتشه بوده است و باقر پرهام؛ به ترجمه «گروند ریسه» مارکس پرداخت تا وابستگی و همبستگی خود به کارگران و مزدبگیران و جنبش «چپ» ایران را در برابر افکار عمومی نمایان سازد. برخی دیگر از روشناندیشان ایران نیز لب هر حوضی نشستند و در دورانی که حنای فدائیان خلق رنگ داشت، از آن سازمان پشتیبانی کردند و هنگامی که کار مجاهدین خلق بالا گرفت، از کاندیدائی «ریاست جمهوری» مسعود رجوی هواداری کردند و سپس هم به «شورای ملی مقاومت» پیوستند و پنداشتند با به قدرت رسیدن این «شورا» میتوانند به قدرت سیاسی چنگ اندازند و هنگامی هم که روشن شد راهی را که این جریان در پیش گرفته به «ترکستان» منتهی خواهد شد، از آن کناره گرفتند، بدون آنکه به افکار عمومی توضیح دهند این همه این در و آن در زدن بهخاطر چه انگیزه و منظوری بوده است. اینک نیز که بیشتر سازمانهای سیاسی از رمق افتادهاند، برخی از این گروه «روشناندیشان» سیاست «امتناع» را در پیش گرفتهاند و از اظهارنظرهای سیاسی که از مفاد منشور حقوق بشر فراتر میروند، خودداری میکنند و بعضی نیز تا اوضاع را به نفع این و یا آن گرایش سیاسی تشخیص میدهند و نمیخواهند از «قافله» عقب افتند، بر اساس همان رفتار و کردار گذشته میکوشند «اندیشهساز» گردند و «برای ثبت در تاریخ» ایران «نسخه»های «زهرآگین» خویش را ارائه میدهند. از زمانی که جورج دبلیو بوش که دارای مواضع بنیادگرایانه دینی است و میپندارد خدا به او «رسالت» داده است تا حکومتهائی را که به «محور شر» تعلق دارند، از میان بردارد. او در همین راستا نخست حکومت طالبان در افغانستان را سرنگون کرد و اینک نیز ظاهرأ در پی نابودی سلاحهای کشتار همگانی است که دولت عراق در اختیار دارد، اما در باطن در پی سرنگونی حکومت صدام حسین است تا بتواند سلطه شرکتهای نفتی را بر چاههای نفت عراق حاکم سازد، آنهم با هدف محدود ساختن نقش عربستان سعودی در بازار جهانی نفت. در همین رابطه چندی است که رهبران حکومتی اسرائیل نظیر شارون و محافل هوادار اسرائیل در آمریکا از دیوانسالاری بوش میخواهند که تکلیف خود با حکومت ایران اسلامی را که به «محور شر» تعلق دارد، یکسره کند و مردم جهان و ایران را از «شر» این حکومت که به «تروریسم جهانی» کمک میکند، رها سازد. رضا پهلوی که خود را یک «شهروند» ساده ایران میداند و تنها با تکیه به رأی مردم ایران حاضر است «شاه» ایران گردد، تحت تأثیر همین تبلیغات دوباره وارد گود شده و با دادن «بیانیه» و «منشور» و «میثاق» در پی تحقق جبههای فراگیر از همه نیروهائی است که خود را به «آزادی و دمکراسی» متعهد میدانند. نشریات و فرستندههای رنگارنگ رادیو و تلویزیونهائی که در آمریکا بهوجود آمدهاند و هوادار سفت و سخت بازگشت سلطنت پهلوی به ایران هستند، به تبلیغات گستردهای در این زمِینه دست زدهاند و تحت تأثیر چنین فضائی برای برخی از « روشناندیشان» ایران که در حال حاضر در آمریکا بهسر میبرند، این شبهه بهوجود آمده که ممکن است در آینده نه چندان دوری در ایران «تحولی» به سود هواداران سلطنت پهلوی رخ دهد. پس اینان به روال همیشگی، اما این بار در پی توجیه همکاری و همسوئی خویش با نیروهای سلطنتطلب هستند. اما « روشناندیشی» که میخواهد همکاری با سلطنتطلبان را به مثابه «راه نجات» به مردم ایران نشان دهد، خود باید از «هفتخوان» هموار کردن راه برای دستیابی دوباره خانواده پهلوی به قدرت سیاسی در ایران عبور کند که دارای ویژگیهای خاص خود است. نخستین خوان این راه بزرگ نشان دادن نقش خانواده پهلوی در روند مدرنیزاسیون ایران است. ایجاد ارتش ملی، ساختارهای دولت «مدرن»، تأسیس دانشگاه و مدارس همگانی، راهآهنی که دریای خزر و خلیج فارس را بههم وصل کرد، قانون بیحجابی زنان، تأسیس چند کارخانه دولتی در بخش صنایع نظامی و تولید مواد مصرفی، اعزام محصلین و دانشجویان با هزینه دولت به اروپا، تأسیس کارخانههای ذوبآهن و فولاد و ... به مثابه خدمات گرانبهای خانواده پهلوی در زمینه مدرنیزاسیون ایران نامیده میشوند. اما همین « روشناندیشان» نمیگویند که روند مدرنیزاسیون در ایران در رابطه تنگاتنگ با گسترش بازار جهانی سرمایهداری قرار داشت و این روند در دوران سلطنت قاجار و به ویژه پس از شکستهای نظامی ایران در برابر ارتش روسیه آغاز گشت. این عباس میرزا بود که سازماندهی مدرن ارتش را با کمک افسرانی که به فرمان ناپلئون به ایران آمده بودند، آغاز کرد. این امیرکبیر بود که مدرسه (دانشگاه) دارالفنون را تأسیس کرد تا ایرانیان بتوانند دانش مدرن را بیاموزند. هم او بود که دانشجویانی نظیر میرزا ملکم خان را به اروپا فرستاد تا ایران بتواند از کادر فنی و تحصیلکردهای برخوردار شود. همچنین چاپخانه و کارخانه تولید برق و قطار تهران- شاهزاده عبدالعظیم و ... در دوران ناصرالدینشاه در ایران ساخته شدند. حتی نظام مشروطه را که موجب از میان رفتن دیکتاتوری و استبداد در ایران گشت، مدیون مبارزه مردم علیه سلطنت قاجار هستیم. بدون تحولاتی که در دوران قاجار تحقق یافتند، مدرنیزاسیون رضاشاهی که از بالا و با خشونت بر جامعه تحمیل شد، نمیتوانست در ایران پیاده گردد. اما هدف انقلاب مشروطه تنها تحقق مدرنیزاسیون نبود و بلکه آن انقلاب میخواست مدرنیته را در ایران بهوجود آورد، یعنی جامعهای که در آن مردم سرنوشت خود را تعیین کنند و فرد از حقوق مدنی انکار ناپذیری برخوردار باشد و دولت در برابر مردم مسئول و پاسخگوی کردارهای خود شود. لیکن این تلاش با آغاز سلطنت پهلوی پایان یافت. استبداد رضاشاه نظام مشروطه سلطنتی را از مدرنیته تهی ساخت و تنها موجب پیدایش جنبههائی محدود از مدرنیزاسیون در ایران گشت. تجربه جهانی آشکار ساخته است که روند مدرنیزاسیون میتواند بدون مدرنیته تحقق یابد. در روسیه بلشویکها همین راه را پیمودند. آنها مدرنیزاسیون را در هیبت «سوسیالیسم» گسترش دادند، بدون آنکه مدرنیته را در این کشور متحقق گردانند. در شیلی و در دوران حکومت نظامی پینوشه رشد اقتصادی این کشور بیشتر از هر دورانی بود. با بهوجود آمدن صنایع مدرن روند مدرنیزاسیون در این کشور شتابی بینظیر یافت، اما دیکتاتوری جلوی رشد مدرنیته را گرفت. هم اینک نیز در چین رشد اقتصادی خارقالعادهای در حال تکوین است، بدون اینکه روند مدرنیزاسیون همراه با مدرنیته باشد. خوان دوم پرخاش کردن و دشنام دادن به شخصیتها و نیروهائی است که خود را نسبت به دستاوردهای انقلاب مشروطه، مردم و جنبش مدرنیته ایران متعهد میدانستند و میدانند. در همین راستا «روشناندیشانی» از تبار علی میرفطروس به مصدق میتازند و میکوشند او را به مثابه مردی معرفی کنند که در پی «نام نیک» و «وجیهالمله» گشتن بود و بههمین دلیل منافع فردی خود را بر منافع ملی برتری میداد، و او را مورد انتقاد قرار میدهند که نتوانست از «فرصت»های تاریخی که در دوران جنبش ملی کردن نفت در اختیار ملت ایران قرار گرفته بود، بهره گیرد و «مشکل نفت» را حل کند. این دسته از « روشناندیشان» بر اساس این استدلال تهی از هر گونه اسناد و مدارک تاریخی کاسه و کوزه تحقق کودتای ۲۸ مرداد را بر سر مصدق میکوبند و او را مسئول و بانی پیدایش کودتای ۲۸ مرداد میدانند و یا چون باقر پرهام سخن گفتن درباره کودتای ۲۸ مرداد را که در رابطه با تحقق انقلاب ۱۳۵۷ نقطه عطفی در تاریخ کنونی ایران است، «روضه خوانی... در باب فاجعه کربلای ۲۸ مرداد» مینامند که «پنجاه سال پیش» رخ داد و بههمین دلیل «دل آزارتر از آن شده است که کسی حاضر به شنیدناش باشد.» روشن است «روشناندیشی» که با این سهولت میتواند از کنار کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بگذرد و سخن گفتن در آن باره را «دلآزار» بداند، در حقیقت از جنبش مدرنیته ایران بریده است. کودتای ۲۸ مرداد تنها بهخاطر سرنگونی حکومت ملی دکتر مصدق تحقق نیافت و بلکه هدف اصلی آن کودتا نابودی جنبش دمکراسی در ایران بود که در دوران حکومت دکتر مصدق از شکوفائی ویژهای برخوردار بود. مصدق با تقویت نهادهای دمکراتیک و استقرار حکومت قانون توانست از پشتیبانی تودهها برخوردار گردد. بدون حضور مردم در صحنه مبارزه، او نمیتوانست جنبش ملی را به پیش برد. در دوران حکومت او مطبوعات میتوانستند آزادانه آنچه را بنویسند که خود ضروری تشخیص میدادند. در آن دوران مخالفین و موافقین حکومت مصدق با امکانات برابر میتوانستند نظرات و راه حلهای خود را در اختیار افکار عمومی قرار دهند. کودتای ۲۸ مرداد باید به این روند پایان میداد، آنهم بهاین خاطر که وجود حکومتی مستقل و دمکراتیک در ایران از یکسو میتوانست نمونه و سرمشقی گردد برای دیگر ملتهای تحت ستم و استعمار و از سوی دیگر پیروی چنین حکومتی از سیاست موازنه منفی میتوانست منافع ژئوپلیتیک امپریالیسم جهانی در منطقه خلیج فارس را با خطراتی جدی مواجه سازد. خوان سوم «روشناندیشی» پذیرفتن و تبلیغ نظریه «استقلال» طلبی محمدرضا شاه است، آنهم در برابر پدرخوانده خود، یعنی امپریالیسم آمریکا. برخی از «روشناندیشان» که روزی چپ میزدند، اینک در هیبت «استاد دانشگاه»، «پژوهشگر» و «اندیشمند» با تکیه به چند «گزارش محرمانه» که در دهه ۷۰ سده پیش توسط برخی از کارگزاران سفارت امریکا تهیه شدند، مدعی هستند که شاه برای تحقق «منافع ملی» ایران، در پی کسب استقلال از آمریکا بود. از سوی دیگر برخی از همین «روشناندیشان» از نظریه خواهر شاه، اشرف پهلوی پشتیبانی میکنند که مطرح ساخت دولت انگلیس بهخاطر تمایل شدید شاه به آمریکا، با کمک «آخوند»های وابسته بهخود «فتنه» خمینی را در ایران علیه سلطنت پهلوی راه انداخت تا بتواند دیگربار نقش برتر در تعیین سیاست داخلی ایران را از آن خود سازد. خوان چهارم این روند را نفی انقلاب ۱۳۵۷ تشکیل میدهد. «روشناندیشانی» از این تبار با تکیه بر تئوری «توطئه» میکوشند به افکار همگانی حالی کنند که مردم در روند «انقلاب» نه بهخاطر دستیابی به منافع بلاواسطه خود، بلکه به مثابه آلت دست قدرتهای بیگانه عمل کردند. در دورانی که ایران بهخاطر درآمد سرشار نفت از توان و بنیه مالی و اقتصادی شگرفی برخوردار بود، دلیلی وجود نداشت که تودهها علیه سلطنت شاه برخیزند و علیه شاهی «انقلاب» کنند که به ادعای باقر پرهام «ایراندوست» بود و میخواست ایران را به «دروازه تمدن بزرگ» برساند و طی چند سال از سوئد هم سبقت گیرد. بنا بر باور برخی از این «روشناندیشان» همچون دکتر نوری زاده که پس از پیروزی «انقلاب» در مدرسه رفاء پرسه میزد و در پی جذب خود در دیوانسالاری خمینی بود، آنان در شکست و پیروزی «انقلاب» و یا «فتنه» خمینی هیچ نقشی نداشتند و بلکه این نیروهای ملی، یعنی هواداران مصدق و حکومت متکی بر قانون اساسی بودند که بهجای در نظرگیری منافع ملی، به درخواست محمدرضا شاه مبنی بر همکاری با او و تشکیل کابینه پاسخ مثبت ندادند و در نتیجه شاه و بختیار را در مبارزه با ملایان تنها گذاشتند و زمینه را برای به قدرت رسیدن خمینی و روحانیت پیرو او هموار ساختند. چنین «روشناندیشانی» میکوشند حتی در رابطه با انقلاب نیز دامن رژیم پهلوی را تا آنجا که ممکن است، آلوده نسازند. آنان نمیگویند که رژیم پهلوی بهخاطر سیاست ضدمدرنیته خویش سبب شد تا طبقات و اقشار اجتماعی نتوانند نیروهای سیاسی وابسته بهخود را بهوجود آورند و با آن ابزار در جامعه حضور فعال داشته باشند. آنان نمیگویند که سیاست اختناق و سرکوب رژیم شاه بود که سبب شد تا اقشار و طبقات زیر ستم و محروم خمینی و روحانیت وابسته به او را به مثابه یگانه نیروی جایگزین سیاسی بپذیرند و با مبارزات خویش علیه مناسباتی که بر فساد، ارتشاء و زندگی پر زرق و برق بنا شده بود و تصویری کریه و مسخره از جوامع پیشرفته غربی را نمودار میساخت، زمینه را برای به قدرت رسیدن خمینی و روحانیت هموار گردانند. خوان پنجمی را که چنین « روشناندیشانی» باید بپیمایند، بزرگ ساختن پروژههای مدرنیزاسیون سلسله پهلوی و کوچک ساختن دستاوردهای انقلاب ۱۳۵۷ است. اما واقعیت چیست؟ بهطور مثال در ۵۷ سال سلطنت پهلوی دانشگاههای ایران رویهم کمی بیشتر از ۴۰۰ هزار فارغالتحصیل و به اصطلاح «متخصص» پرورش دادند و حال آنکه در حال حاضر در دانشگاههای ایران بیش از یک میلیون دانشجو به تحصیل سرگرمند و سالیانه نزدیک به ۲۰۰ هزار فارغالتحصیل در اختیار بازار کار قرار میدهند. در اواخر دوران پهلوی درصد دانشجویان دختر و پسر ۲۵ به ۷۵ درصد بود و حال آنکه در حال حاضر بیش از نیمی از دانشجویان ایران را دختران تشکیل میدهند. در دوران پهلوی نرخ بیسوادی در ایران در حدود ۴۵ درصد بود و حال آنکه در حال حاضر نرخ بیسوادی در میان مردان حدود ۱۵ درصد و در میان زنان پائینتر از ۲۵ درصد است. در پایانه سلطنت پهلوی حدود ۴۵ درصد از جمعیت کشور شهرنشین محسوب میشدند و در حال حاضر این نرخ برابر با ۶۲ درصد است. در آستانه سقوط سلطنت پهلوی سیستم بهداشتی ایران با کمبود پزشک مواجه بود و پزشکان هندی و بنگلادژی در ایران کار میکردند و در حال حاضر بسیاری از پزشکانی که در ایران تحصیل کردهاند، مجبورند نیروی کار خود را در اختیار سیستمهای بهداشتی کشورهای دیگر قرار دهند. محاصره اقتصادی و نظامی آمریکا سبب شد تا صنایع نظامی ایران رشدی خارقالعاده داشته باشند. همچنین جادهسازی و گسترش نهادهای ساختاری دوران پس از انقلاب از نظر کمیت قابل مقایسه با دوران سلطنت پهلوی نیست. حتی در محدوده استبداد ولایت فقیه تنوع مطبوعات و کتابهائی که در ایران انتشار مییابند، قابل مقایسه با دوران سلطه پهلوی نیست. در تمامی دوران حکومت محمدرضا شاه و بهویژه پس از کودتای ۲۸ مرداد یک نشریه مستقل نیز نتوانست در ایران انتشار یابد و از حق انتقاد کردن از حکومت برخوردار باشد. هر چند در ایران کنونی روزنامهها توقیف و روزنامهنگاران شجاع به زندان انداخته میشوند، اما امکان طرح نظرات مستقل و مخالف حکومت در نشریات این زمان با دوران سلطنت محمد رضا شاه ابدأ قابل مقایسه نیست. آیا اکبر گنجی میتوانست در دوران محمدرضا شاه آریامهر «مانیفست جمهوریخواهی» خود را انتشار دهد؟ آیا ساواک شاه اجازه میداد نشریاتی که توسط قوه قضائیه جمهوری اسلامی توقیف شدند، اصولأ امکان انتشار بیابند؟ این چند نمونه را آوردم تا روشن ساخته باشم که روند مدرنیزاسیون در نتیجه انقلاب ۱۳۵۷ شتاب بیشتری یافته است و کاری را که سلطنت پهلوی در ۵۷ سال انجام داد، چندین برابر آنرا جمهوری اسلامی در ۲۵ سال گذشته متحقق ساخت، آنهم همراه با جنگی هشت ساله که بر ایران تحمیل شد و در شرایط محاصره اقتصادی، نظامی و تکنولوژیک از سوی آمریکا. اگر مسئولانه و بدون تعصب بخواهیم به رخدادها بنگریم، باید بپذیریم که کارنامه جمهوری اسلامی در زمینه مدرنیزاسیون بهتر و درخشانتر از سلطنت پهلوی است. ششمین خوان دفاع بیچون و چرای این دسته از «روشناندیشان» از دمکراسی «ناب» است. برخی از اینان که روزی در پی تحقق «دیکتاتوری پرولتاریا» از نوع روسی و چینی آن بودند، اینک با پنهان ساختن اغراض خویش در پس دمکراسی میخواهند به تودههای هوادار دمکراسی و مدرنیته بفهمانند که نمیتوان دمکرات بود و دست رد به سینه سلطنتطلبان زد. «دمکراسی» ایجاب میکند که مردم سرنوشت خود را تعیین کنند و بنابراین هواداران سلطنت به مثابه شهروندان حق دارند سیستم سیاسی خود را تبلیغ کنند و مردم ایران باید در یک همهپرسی که پس از سرنگونی رژیم اسلامی در ایران انجام خواهد گرفت، میان جمهوری و یا سلطنت یکی را برگزیند. بر این سیاق هرگاه مردم ایران به بازسازی مجدد سلطنت رأی دادند، مخالفین آن نظام همچون دکتر علی اصغر حاج سید جوادی باید به رأی مردم گردن نهند، اما همین «روشناندیشان» که از جمهوری اسلامی رانده شدهاند، حاضر به پذیرش رأی مردم به جمهوری اسلامی نیستند، هر چند در آن همهپرسی اکثریت چشمگیر مردم ایران به استقرار جمهوری اسلامی رأی دادند. میبینیم که با استدلالی مندرآوردی سر و کار داریم. تا زمانی که نظام سیاسی دلخواه ما بهوجود نیامده است، حق خود میدانیم از مردم ایران و یا مقامات بینالمللی بخواهیم از رژیم اسلامی بخواهند با برپائی «همهپرسی» دیگری «مشروعیت» خود را به اثبات رساند و هنگامی که نظام سیاسی مطلوب آقایان مستقر شد، «قانون اساسی» که مضمون نظام سیاسی را مشخص ساخته است، میشود معیار تشخیص واقعیت. خوان هفتم را «ضرورت» مبارزه تشکیل میدهد که بر اساس آن و بنا به گفته آقای باقر پرهام «مبارزه با نظام جبار مذهبی حق همه ایرانیان، از چپ و راست، سلطنتطلب و جمهوریخواه است.» اما آیا همه کسان و گروههائی که با «نظام جبار مذهبی» مبارزه میکنند، در پی تحقق نظامی مبتنی بر دمکراسی در ایرانند؟ خمینی نیز هنگامی که در فرانسه بهسر میبرد، وعده تحقق آزادی و دمکراسی را داد و شعار «همه با هم» را مطرح ساخت. مجاهدین خلق به رهبری رجوی نیز با «رژیم جبار مذهبی» مبارزه میکنند و هرگاه به قدرت دست یابند، رژیم مذهبی دیگری را که جبارتر از نظام کنونی خواهد بود، بر مردم ایران تحمیل خواهند کرد. آقای رضا پهلوی هر چند خود را شهروند «ساده» مینامد و تنها با تکیه به رأی مردم میخواهد «شاه» شود، اما وارث خاندان پهلوی است که مدرنیته را در ایران تباه کرد و قانون اساسی مشروطه را از محتوی خالی ساخت. کسی که مدعی است پدر تاجدارش در پی تحقق حقوق اساسی مردم که در قانون اساسی مشروطه تدوین شدهاند، بود، از هم اکنون نقاب از چهره برداشته است و در فردای دستیابی به اریکه سلطنت در همان راهی گام خواهد گذاشت که سلسله پهلوی پیموده است. میبینیم که با چنین «روشناندیشانی» مردم ایران به صراط مستقیم نخواهند رسید. با چنین «روشناندیشانی» تنها میتوان از چاله درآمد و در چاه افتاد، کما اینکه در دورانی که خمینی در فرانسه بیتوته کرده بود، «روشناندیشانی» از همین تبار دور او را گرفته بودند. قطبزاده قربانی اشتباه خود گشت و بنیصدر مجبور به گریز از ایران شد. در دورانی که رضا میرپنج در پی کسب قدرت سیاسی بود، توانست با وعده و وعید برخی از «روشناندیشانی» از تبار پرهام و میرفطروس را بفریبد و اما پس از آن که خرش از پل گذشت، ایران را به گورستان سکوت بدل ساخت. کسانی که میخواهند ایران را از شر حکومت جبار کنونی رها سازند، باید شعار «همه با هم» را کنار نهند و در پی متحد ساختن نیروهائی باشند که نسبت به اصول مدرنیته متعهد هستند و در زندگی سیاسی خویش این مهم را به اثبات رسانیدهاند. با نیروهائی که «امتحان» خود را داده و در زمینه تحقق ایرانی آزاد و مستقل رفوزه شدهاند، تنها میتوان به شکستی دیگر تن در داد.
این نوشتار برای نخستینبار در شماره ۷۳ نشریه «طرحی نو»، اسفند ۱۳۸۱ چاپ شد |