منوچهر صالحی

 

مارکس و حقوق بشر

در رابطه با پنجاهمین سالگرد «اعلامیه جهانی حقوق بشر«

 

در پنجاه سال پیش‌، یعنی در نوامبر ۱۹۴۸ در همایش‌ »مجمع عمومی سازمان ملل» كه در پاریس‌برگزار گردید، «اعلامیه جهانی حقوق بشر» مشتمل بر یك مقدمه و ۳۰ ماده به تصویب رسید. با توجه به اهمیت این سند، مناسب دیدم كه نظریه ماركس‌ را در رابطه با «حقوق بشر» كهانقلابیون پارییس‌ به مثابه «پیش‌درآمد» قانون اساسی فرانسه تهیه كرده بودند، انتشاردهم. آن‌چه در این‌جا چاپ می‌شود، فصلی از كتابی است كه «درباره دمكراسی»[1] نوشته‌ام. ایناثر هنوز پایان نیافته و به‌همین دلیل هنوز به چاپ نرسیده است.

گفتن این نكته نیز حائز اهمیت است كه چپ ایران هنوز هم رابطه معقولی با «اعلامیه جهانیحقوق بشر» ندارد. با آن كه در سال ۱۹۴۸ اتحاد جماهیر شوروی یكی از اعضای مهم و پرنفوذسازمان ملل بود و نمایندگان آن كشور در تدوین این سند سهیم بودند و با امضای این سند، ‍متعهد شدند در كشور خود بر اساس‌ مفاد آن حكومت كنند،. با این حال استالین و سپس‌ جانشیناناو هیچ‌گاه از مضمون این سند پیروی نكردند. دلیل این امر نیز كاملأ روشن بود. پیرویاز «اطلاعیه جهانی حقوق بشر»، یعنی پذیرفتن حقوق شهروندی مردمی كه در اتحاد جماهیرشوروی می‌زیستند، یعنی پذیرش‌ آزادی‌های فردی و‌‌اجتماعی توده‌ها، یعنی قبول كثرت احزاب، ‍سندیكاها و...

همان‌طور كه تاریخ معاصر نشان داد، «حقوق بشر» با نظام‌های سیاسی استبدادی، توتالیترو دیكتاتوری سازگار نیست. «حقوق بشر» تنها در جوامعی می‌تواند تحقق یابد كه بر مبنایدمكراسی سامان یافته‌اند، یعنی در كشورهائی كه حكومت با واسطه یا بی‌واسطه بیان ارادهو خواست مردم است. به‌همین دلیل در شوروی و دیگر كشورهای «سوسیالیسم واقعأ موجود» كهبر اساس‌ سیستم تك‌حزبی سازمان‌دهی شده بودند و دولت در اختیار حزبی قرار داشت كه خودرا یگانه نماینده واقعی «پرولتاریا» می‌دانست و از «حقیقت مطلق» برخوردار بود،  «اصولحقوق بشر» هیچ‌گاه نمی‌توانستند تحقق یابند، زیرا در آن صورت نه «حزب»، بلكه مردم بایدحكومت را تعیین می‌كردند. و دیدیم كه در تمامی این كشورها، زمانی كه مردم توانستند خوددرباره سرنوشت خویش‌ تصمیم گیرند، آشكار گشت كه آن احزاب كه خود را یگانه نماینده پرولتاریامی‌نامیدند، تنها از پشتیبانی اقلیت ناچیزی از توده‌ها برخوردارند. پس‌ این بی‌دلیلنبود كه چنین رژیم‌هائی به تخطئه «اعلامیه جهانی حقوق بشر»، این دستاورد عظیم بشریتپرداختند و آن را ابزار سلطه «بورژوائی» نامیدند.

چپ ایران نیز با پیروی از همین اندیشه و روش‌، در تمامی تاریخ حیات سیاسی خویش‌، آن‌جاكه باید میان دمكراسی و دیكتاتوری یكی را برمی‌گزید، آگاهانه یا ناآگاهانه، همیشه بهزیان جنبش‌ دمكراتیك رفتار كرد، در حالی كه باید می‌دانست سوسیالیسم بدون تحقق دمكراسیو دمكراسی بدون تحقق حقوق بشر قابل تحقق نیستند.                                 منوچهرصالحی

 

 

تا كنون دیدیم كه اكثر فلاسفه انسانِ آزاد را كسی دانستند كه بتواند بنا بر اراده و خواستخویش‌ درباره خود تصمیم بگیرد و برای انجام كاری از بیرون زیر فشار و جبر قرار نداشتهباشد. به‌این ترتیب آزادی انتخاب اساس‌ آزادی فردی را تشكیل می‌دهد و همین امر تضمین كنندهآزادی عمل انسان می‌شود. در عین حال از آن‌جا كه انسان موجودی اجتماعی است، پس‌ آزادیاو را حدی است، یعنی او تا آن‌جا دارای استقلال عمل است كه كردار، گفتار و رفتار اوموجب محدودیت آزادی دیگران نگردد.

اما تاریخ انسانِ حقیقی، انسانی كه در واقعیت زندگی قرار دارد، تاریخ مبارزات رهائی‌بخش‌انسان از چنگال اجبارها و الزام‌های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. به‌همین دلیل نیز انسانِحقیقی در بطن مناسبات اقتصادی و اجتماعی قرار دارد و در نتیجه كردارهای فردی و اجتماعی‌‌اش‌توسط مكانیسم‌های ُناسبات تولیدی، ساختارهای سیاسی و ارزش‌های اخلاقی تعیین می‌گردد. چنین انسانی با آن انسان انتزاعی كه اراده‌ نابِ او انگیزه کاركردهایش‌ می‌شود، هیچشباهتی ندارد. ماركس‌[2] نخستین كسی است كه كوشید «انسانِ آزاد» و کاركردهای «آزادانه» انسانی را از زاویه نوئی طرح كند. نزد او چون حوزه زندگی انسان طبیعت و جامعه است، بنابراینمابین انسان و طبیعت و جامعه رابطه علیتی متقابلی به‌وجود می‌آید كه در بطن آن با تأثیرمتقابل فرد بر جامعه و جامعه بر فرد و نیز جامعه بر طبیعت و طبیعت بر جامعه روبه‌رومی‌شویم. پس‌ آن‌چه كه انسان انجام می‌دهد نمی‌تواند بیرون از حوزه‌های طبیعی و اجتماعیباشد كه انسان در بطن آن قرار دارد. به‌این ترتیب طبیعت و جامعه پیش‌شرط‌های لازمی رابرای کاركرد «آزادانه» انسان تدارك می‌بینند. ماركس‌ در «خانواده مقدس» برای نشاندادن این اجبارها و الزام‌ها نوشت: «طبقه مالك و طبقه پرولتاریا، هر دو به‌یك گونهازخودبیگانگی انسانی را نمودار می‌سازند. اما طبقه نخست در این ازخودبیگانگی احساس‌رضایت كرده و خود را تأئید شده می‌یابد، او ازخودبیگانگی را به مثابه قدرت خود دانستهو در آن نمودِ موجودیت انسانی خود را می‌یابد. طبقه دوم نابودی خود را در ازخودبیگانگیاحساس‌ می‌كند و در آن ناتوانی و واقعیت موجودیت غیرانسانی خویش‌ را می‌یابد. اگر اصطلاحیاز هِگل را به كار گیریم، او در تباهی است و نسبت به‌این تباهی كراهت‌ دارد، كراهتی كهضرورتأ از تضادی كه مابین طبیعت انسانی او و وضعیت زندگی‌اش‌ نأشی می‌گردد كه بی هرگونه تزویری به‌طور قاطعانه و همه جانبه طبیعت او را نفی می‌كند.»[3]

چكیده اندیشه‌های ماركس‌ این است كه تمامی انسان‌هائی كه در محدوده جامعه طبقاتی وبه ویژه جامعه سرمایه‌داری زندگی می‌كنند، نسبت به طبیعت انسانی خود دچار ازخودبیگانگیگشته‌اند و بنابراین كردارها و رفتارهای‌شان طبیعت انسانی آن‌ها را نفی می‌كند. به‌عبارتدیگر انسان‌هائی كه در بطن جامعه طبقاتی می‌زیند، تا اندازه زیادی از خود دارایاستقلال عمل نیستند و بنا بر اراده و خواست خود دست به این و یا آن كار نمی‌زنند و بلكهكردار، رفتار و گفتار آن‌ها بر اساس‌ نیازهای مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیاز پیش‌ موجود تعیین می‌گردد. از نقطه نظر ماركس‌ ازخودبیگانگی انسان از طبیعتِ انسانیخویش‌ سبب می‌شود تا صاحبانابزار و وسائل تولید و سرمایه ‌بپندارند آن چه كه آن‌ها انجام می‌دهند، نأشی از ارادهو خواستِ خود آنان است و حال آن‌كه این سرمایه است كه تعیین می‌كند در رابطه با مكانیسمارزش‌افزائی‌اش‌، سرمایه‌دار به چه كاری دست زند. به‌همین دلیل ماركس‌ سرمایه‌دار را«سرمایه شخصیت‌یافته»‌ نامید كه «اراده و شعور» او توسط سرمایه هدایت می‌گردد.[4]  ‌

به‌همین ترتیب طبقه پرولتاریا نیز در شرایط پیش‌یافته جامعه سرمایه‌داری در محدوده روابطیقرار دارد كه او را فرسنگ‌ها از سرشت انسانی‌اش‌ به دور افكنده و در نتیجه دچار ازخودبیگانگیساخته است. پرولتاریا نیز مجبور است در محدوده مناسبات اجتماعی از پیش‌ موجود دستبه كارهائی زند كه بر اراده و خواست او تحمیل شده‌اند. به ظاهر او در فروش‌ نیرویكار خویش‌ در بازار كار «آزاد» است، ولی برای آن كه بتواند امرار معاش‌ كند، از امكاندیگری برخوردار نیست. پس‌ آزادی فروش‌ نیروی كار چیز دیگری نیست، مگر كار اجباری وهمین امر سبب می‌شود تا او از اراده آزاد و خودمختاری در کاركردهای فردی محروم گرددو هم آن كه از طبیعت انسانی خود و موضوع كار اجباری در روند تولید اجتماعی ازخودبیگانهشود.

اما ماركس‌ با به كاربرد دیالكتیك هگل به‌این نتیجه رسید كه «بنابراین در درون اینتضاد مالكیت خصوصی جناح محافظه‌كار و پرولتاریا جناح ویرانگر است. آن یك در جهت نگاه‌داریو این یك در جهت نابودی تضاد عمل می‌كند.»[5]

به‌این ترتیب نزد ماركس‌ برای تغییر روابطی كه در جامعه طبقاتی حاكم هستند، به حركتیگروهی و طبقاتی نیاز است و چنین جنبشی نمی‌تواند بدون خودآگاهی جمعی‌ (طبقاتی) به‌وجودآید. بنابراین انسان به مثابه فرد پیش‌ از آن كه دارای کاركردی فردی باشد، دارای وجهیگروهی، قشری و طبقاتی است. همان‌طور كه هِگل مطرح ساخت، در اندیشه ماركس‌ نیز انسانبه مثابه فرد نمی‌تواند خود را بیرون از جامعه متحقق سازد، لیكن زندگی اجتماعی سببمی‌شود تا انسان‌ها در مراودات و مناسبات ضروری معینی نسبت به‌یك‌دیگر قرار گیرند. ‍بنابراین رابطه انسان‌ها نسبت به یكدیگر بر اساس‌ رابطه‌ای داوطلبانه، آزاد و متكیبر اراده و خواست فردی تعیین نمی‌گردد، بلكه این رابطه بر پایه مكانیسم‌های مناسباتتولیدی به‌وجود می‌آید، مراوداتی كه برای دوام و پایداری زندگی اجتماعی اموری ضروریهستند.

«حقوق بشر» زمانی تدوین شدند كه بورژوازی فرانسه توانست انقلاب خود را با شعار آآزادی، ‍برابری و برادری» به پیروزی رساند. بنابراین تدوین «قانون اساسی» و در همین رابطه تنظیم«حقوق بشر» باید در جهت خواست‌های فوق انجام می‌گرفت. اما همان‌طور كه دیدیم، در مقدمهقانون اساسی ۱۷۹۳ در بند ۲ قید شده بود كه «حقوق طبیعی عبارت است از آزادی و امنیتمالی و جانی» و در بند ۱۷ «مالكیت از حقوق محترمه و مقدسه» است. بنابراین در كنارآزادی، برابری و برادری، حق مالكیت بر ابزار و وسائل مصرفی و تولیدی به مثابه یكیاز حقوق بشری تلقی گردید. انتقاد ماركس‌ نیز از همین‌جا به ساختار حقوق بشر بورژوائیآغاز گردید، زیرا بر اساس‌ اندیشه‌های ماركس‌ اصل مالكیت مضمون اصول آزادی، برابریو برادری را در رابطه با فرد تعیین می‌كند و به عبارت دیگر این سه اصل در رابطه بااصل مالكیت استقلال خود را از دست می‌دهند. ماركس‌ نشان داد كه در اصل ۱۶ از قانوناساسی ۱۷۹۳ فرانسه این مالكیت خصوصی است كه مضمون آزادی‌های فردی را تعیین می‌كند. «حق مالكیت عبارت از آن است كه هر شهروندی به اراده خود از ثروت، درآمد، فرآوردهكار و تلاش‌ خود لذت برد و بر آن حكم راند.»

با توجه به نظرات مطرح شده، اینك می‌توان به بررسی اندیشه‌های ماركس‌ در رابطه با مقوله حقوق بشر پرداخت. مهم‌ترین نوشته‌ای كه در این زمینه از ماركس‌ وجود دارد، اثر مشهور «مسئله یهود» است. ماركس‌ در این اثرچند نظریه اساسی را مطرح ساخت.

نخست آن كه ماركس‌ نشان داد كه «حقوق بشر» محصول انقلاب كبیر فرانسه از دو بخش‌متضاد تشكیل شده است. بخشی از آن در بر گیرنده حقوق سیاسی انسانی انتزاعی شده استو در محدوده این حقوق همه انسان‌ها به‌طور انتزاعی با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند. اما بخش‌دیگر در بر گیرنده حقوق انسانی واقعی است كه در منشور «حقوق بشر» به مثابه انسانیواقعی موجودی خودخواه و خودپرست است. او برای آن كه این تضاد را آشكار سازد، طرح كردكه در جامعه سرمایه‌داری «دولت واسطه‌ی بین انسان و آزادی انسان استو»[6]، زیرا نهاددولت بازتاب جامعه در برابر فرد است كه از یك‌سو آزادی فردی او را محدود می‌سازد و ازسوی دیگر آزادی‌های فردی او را در برابر افراد دیگر تضمین می‌كند. با پیدایش‌ جامعهمدنی و دولت سرمایه‌داری با انسان‌هائی روبه‌رو می‌شویم كه در عین تمایز و تفاوت از یك‌دیگردر برابر قانون از حقوقی یك‌سان بهره‌مند می‌باشند و در نتیجه با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند. بنابراین هدف دولت متعلق به جامعه مدنی این است كه در رابطه با خود، انسان‌ها رابا یك‌دیگر «برابر» سازد و «تبعیضات» را از میان بردارد، بی آن كه نابرابری‌ها و تبعیضاتیكه به‌طور عینی در زمینه‌های تحصیل، شغل، رتبه، ثروت، مالكیت و ... وجود دارند، ازمیان برداشته شوند. «برابری» انسان‌ها در جامعه مدنی، برابری حقوق آنها در انتخابكسانی است كه دستگاه دولتی را رهبری می‌كنند، یعنی حق انتخاب شدن و انتخاب كردن همگانیبدون در نظرگیری تفاوت‌ها و نابرابری‌هائی كه برشمردیم. بنابراین «دولت سیاسی كمالیافته بنا بر سرشت خویش‌ در بر گیرنده زندگی نوع انسان است كه با زندگی مادی او درتضاد قرار دارد.»[7] پس‌ دولت مدنی انسان‌ها را از نظر حقوق سیاسی با یك‌دیگر «برابر» می‌سازد و تمامی آن‌چه را كه به خودِ انسان، خودخواهی‌ها و خودپرستی‌های او مربوط می‌شود، ‍از حوزه «حقوق سیاسی» كنار گذاشته و به آن‌ها وجه «حقوق شخصی» می‌دهد.

از سوی دیگر هنگامی كه «حقوق بشر» از انسان سخن می‌گوید، تنها انسانِ جامعه مدنی رادر نظر دارد و بنابراین آن‌چه به مثابه «حقوق بشر» مطرح می‌شود چیزی نیست مگر حقوقجامعه مدنی. اما انسانِ جامعه مدنی انسانی است «خودخواه و خودپرست»، جدا از جامعهو در نتیجه كسی است كه نسبت به دیگر اعضاء جامعه مدنی دشمنی می‌ورزد. ماركس‌ دربارهخصوصییات انسان جامعه مدنی، یعنی انسانی كه از بطن شیوه تولید سرمایه‌داری می‌روید، ‍چنین نوشت: «پیش‌ از هر چیز این واقعیت را توضیح بدهیم كه این به اصطلاح "حقوقبشر"، این انسانی كه از شهروند متفاوت است، چیز دیگری نیست مگر حقوقی كه عضو جامعهمدنی از آن برخوردار است، یعنی انسانی خودخواه كه از انسان‌های دیگر و از جامعه جدابه‌سر می‌برد‌.»[8] بنابراین «حقوق بشر» چیز دیگری نیست مگر حقوق انسانی كه عضو جامعهمدنی است و بر اساس‌ این حقوق باید اصل مالكیت شخصی محترم شناخته گردد و دیگرِ حقوقِانسانی بر اساس‌ آن تعریف و تعیین شوند. در عین حال ماركس‌ انقلاب بورژوائی فرانسهرا انقلابی موفق می‌داند كه توانست انسان وابسته به شیوه تولید پیشاسرمایه‌داری رااز چنگال یك سلسله قید و بندهای اجتماعی رها سازد، بی آن كه به‌طور واقعی موجب پیدایش‌آزادی، برابری و برادری میان انسان‌ها گردد. نزد ماركس‌ با پیروزی جامعه مدنی بر جوامع پیشاسرمایه‌داری «بنابراین انسان از مذهب رها نگشت، او آزادی مذهب به‌دست آورد. او از مالكیت رها نگشت، او به آزادی مالكیت دست یافت. او از خودخواهی حرفه رها نگشت، ‍او آزادی حرفه كسب كرد.»[9]

ماركس‌ در «خانواده مقدس» نشان داد كه پذیرش‌ »حقوق بشر» از سوی جامعه مدنی مدرن از ضرورت‌های این نظام ناشی می‌شود، همچنان كه پذیرش‌ بردگیدر جوامع باستانی نیز از ضرورت‌های آن نظام نشأت می‌گرفت. بنابراین پذیرش‌ »حقوق بشر»پیش‌ از آن كه نتیجه دستیابی انسانیت به معرفتی جدید باشد، زائیده نیازهای بلاواسطهشیوه تولید جدید است. به عبارت دیگر، شیوه تولید سرمایه‌داری زمانی می‌تواند به فعالیتخود ادامه دهد كه انسان به مثابه «فرد» پا به عرصه تاریخ گذاشته باشد و انسانِ فردیتیافته بتواند از یك‌سو در فضائی افسارگُسیخته نیازهای خود را كشف كند و از سوی دیگردر بازاری كه انباشته از كالا است، به ارضأ نیازهای خویش‌ نائل گردد. پس‌ »حقوق بشر» هیچ چیز دیگری نیست مگر بازتاب حقوق فردی انسان جامعه مدنی. «نشان داده شد كه پذیرش‌حقوق بشر از سوی دولت مدرن از همان مفهومی برخوردار است كه پذیرش‌ بردگی توسط دولت‌هایباستانی. آن‌چنان كه دولت باستانی بردگی را، دولت مدرن جامعه مدنی و هم‌راه با آن انسانِجامعه مدنی، یعنی انسانِ مستقلی را كه فقط توسط بندهای خواست‌های شخصی و نیازهایطبیعی ناخودآگاه خود با دیگر انسان‌ها به‌هم پیوسته است، بردگی كار حرفه‌ای و نیازهایخودی و غریبه‌ای را كه از آن ناشی می‌شود، به‌صورت زیربنای طبیعی خود دارد. دولت مدرننیازهای طبیعی خود را به مثابه نیاز در غالب حقوق بشر پذیرفته است.»[10]

علاوه بر آن آزادی انسانی كه به جامعه مدنی تعلق دارد، بر بنیاد داشتن رابطه متقابلبا دیگران اُستوار نیست و بلكه چنین انسانی از طریق جدا ساختن خود از دیگران می‌خواهدبه آزادی فردی خویش‌ دست یابد. «بنابراین آزادی عبارت است از حق انجام دادن و دستزدن به هر كاری كه به هیچ كسِ دیگری آسیب نرساند. محدوده‌ای كه هر كسی می‌تواند در آنبدون آسیب رساندن به دیگران حركت كند، توسط قانون تعیین می‌گردد، همچون مرز دو مزرعهكه به‌وسیله تیرهای پرچین تعیین می‌شود. مسئله بر سر آن گونه آزادی انسانی است كه به مثابهجوهری تقسیم ناپذیر[11]  در خود منزوی گشته است.‌ (...) اما حق آزادی بشرینه بر بنیاد پیوند انسان با انسان، بلكه جدائی انسان از انسان قرار دارد. این حق این جدائی است، حق فرد محدودی كه به خود محدود گشته است.»[12]

و چون در جامعه سرمایه‌داری حق مالكیت به مثابه اصلی‌ترین «حق بشری» به رسمیتشناخته می‌شود، در نتیجه حق برخورداری از آن موجب می‌شود تا وجود انسان‌های دیگر موجبمحدودیت حق آزادی‌های فردی گردند. ماركس‌ برای نشان دادن این تضاد نوشت: «بنابراینحق بشری مالكیت خصوصی عبارت از حق ارادی بدون رابطه با دیگر انسان‌ها، مستقلاز جامعه، از ثروت خود لذت بردن و آن را در اختیار خود داشتن، حق نفع شخصی است. آن دسته از آزادی‌های فردی، هم‌چون مصرف سودمند آن‌ها، بنیاد جامعه مدنی را می‌سازند. آن‌ها نمی‌گذارند كه هر انسانی در انسان‌های دیگر تحقق یابد، بلكه برعكس‌ محدودیت آزادی‌هایخود را در آن‌ها می‌یابد.»[13]

نزد ماركس‌، آن‌چه كه به مثابه «حقوق بشر»، «حقوق انسان متعلق به جامعه مدنی «‍نمایان میشود، چیز دیگری نیست مگر فرانمودی[14] ‌از آزادی. او در «خانواده مقدس» نوشت: «در جهان مدرن هر كسی هم‌زمان هم عضو بردگی و هم عضو جامعه است. هم اینك بردگی جامعهمدنی چون بزرگ‌ترین آزادی جلوه می‌كند، زیرا استقلال به ظاهر كمال یافته فردیت، افسارگسیختگیرا كه دیگر نه توسط بندهای همگانی و نه توسط جنبشی كه توسط انسان به بند كشیده شده است، جانشین ازخودبیگانگی عناصر زندگانی خویش‌، هم‌چون مالكیت، صنعت، مذهب وغیره می‌سازد و آن را به‌جای آزادی خود می‌گیرد، در حالی كه این  آزادی بردگی و غیر انسانیبودن كمال یافته او است. در این‌جا حق جانشین مالكیت شخصی شده است. (...) چه فریب شگرفی است كه باید جامعه مدنی مدرن، جامعه صنعتی، رقابتعمومی، خواست‌های شخصی كه آزادانه مقاصد خود را دنبال می‌كنند، آنارشی، فردیتی كهبه‌طور طبیعی و معنوی از خویشتن ازخودبیگانه شده است را در حقوق بشر به‌رسمیت شناختو تائید كرد و هم‌زمان تظاهر حیات این جامعه را در پس‌ هر فردی فسخ نمود و هم‌زمان خواستاربازسازی كله سیاسی این جامعه به شیوه باستانی گشت.»[15] (.

پس‌ »خودفریبی» یكی از عناصر بنیادی جامعه مدنی است. ماركس‌ این نظریه را در اثرخود «هیجدهم برومر» بیش‌تر شكافت و نشان داد كه مبارزه طبقاتی در جوامع پیشاسرمایه‌داری

اروپا با هدف دگرگون نمودن ساختارهای موجود با بازگشت به دین و تاریخ باستانی صورتگرفت. با بازگشت به گذشته كوشش‌ شد تا «مضمون محدودِ» مبارزه بورژوائی از نظرها«پوشیده» نگاه‌داشته شود.[16] تمامی انقلابات بورژوائی و از آن جمله انقلاب ۱۳۵۷ ایراننشان می‌دهند كه بورژوازی برای هموار ساختن راه آینده خویش‌ به گذشته پناه می‌برد وهم دین را در خدمت خود می‌گیرد و هم اساطیر و تاریخ باستانی را، زیرا انقلاب به رهبرانینیاز دارد كه برای جلب توده‌ها به‌سوی خویش‌، تنها در هیبت قهرمانان دینی، اساطیری وتاریخی می‌توانند ظاهر گردند. همان‌طور كه انقلاب بورژوائی با «خودفریبی» گُذشته‌گرایانهخویش‌ می‌تواند بر مناسبات پیشاسرمایه‌داری پیروز گردد، به‌همان ترتیب نیز ادامه حیاتاین مناسبات بر «خودفریبی» از وضعیت حالِ خویش‌ استوار است. «حقوق بشر» در جامعهبورژوائی بهترین نمونه این «خودفریبی» است، زیرا بر اساس‌ آن هر چند كه انسان‌ها ازنظر سیاسی با یك‌دیگر «برابر» می‌شوند، لیكن در حوزه زندگانی فردی خویش‌ هم‌چنان با یك‌دیگر«نابرابر» باقی می‌مانند. جامعه مدنی می‌كوشد این «نابرابری» واقعی را به نوعی «برابری» ظاهری بدل سازد.

اما برای آن كه بتوان از چنگال این «خودفریبی» رهائی یافت، باید انسان جدیدی پا بهعرصه تاریخ نهد كه دیگر برای توضیح وضعیت بلاواسطه خویش‌ چشم به گذشته ندارد و بلكه«چكامه خود را از متن آینده می‌تواند برداشت كند.»[17] ماركس‌ در «مسئله یهود» پیدایش‌انسان رها شده از محدودیت‌های جامعه بورژوائی را چنین توضیح داد: «فقط هرگاه انسان واقعأ فرد گشته شهروند انتزاعی را به خویش‌ بازگرداند و به مثابه فردِ انسانی در زندگیتجربی‌اش‌، در كار فردی‌اش‌، در روابط فردی‌اش‌ به جنس‌ هستومند[18] بدلشود، فقط هرگاه انسان نیروهای خود[19]  را به مثابه نیروهای اجتماعی بشناسد و سازمان‌دهیكند و بنابراین نیروهای اجتماعی را در پیكربندی نیروی سیاسی از خود جدا ننماید، تنها در آن هنگام است كه رهایش‌ انسان انجام یافته است.»[20]

تا بدین‌جا ماركس‌ با دقتی كم‌نظیر ضعف‌های «حقوق بشر» بورژوائی را آشكار ساخت و هم‌راه

با آن مختصات آن «حقوق بشر» را نشانداد كه می‌تواند به تحقق انسان‌های «برابر» بی‌انجامد. او هویدا ساخت كه حق مالكیت كه یكی از حقوق بشری است، مضمون دیگر حقوق بشربورژوائی را تعیین می‌كند و به‌همین دلیل آن حقوق در هیبتی ناروشن در برابر ما نمایانمی‌گردند. بنابراین برای آن كه حقوق بشر در آرایش‌ واقعی خود نمودار گردد، باید در مرحله‌ای از تاریخ، انسانِ رها شده از پیكربندی‌های سیاسی، مالكیت خصوصی را از میان بردارد. با از بین رفتن مالكیت خصوصی است كه خودخواهی و خودپرستی افسارگسیخته انسان به پایانخود خواهد رسید. بنابراین به‌جای آزادی مالكیت باید از مالكیت آزاد شد، به‌جای آزادیحرفه باید از خودخواهی حرفه رها گشت و سرانجام آن كه به‌جای رهایش‌ فردیت خودخواه ازقید و بندهای جامعه پیشاسرمایه‌داری باید به رهایش‌ از هرگونه جامعه طبقاتی دست یافت.

 

این نوشته برای نخستین بار در شماره ۲۳ ماهانه «طرحی نو»، بهمن ۱۳۷۷ انتشار یافت

 

پانوشت‌ها:


[1] کتابی را که قرار بود با عنوان «درباره دمکراسی» انتشار دهم، با عنوان «دمکراسی و جامعه مدنی» انتشار یافت و این نوشته در آن کتاب به گونه دیگری بازتاب یافت.

[2] ماركس‌، كارل، Karl Marx  در ۵ مه ۱۸۱۸ در ترىر Terier زاده شد و در ۱۴ مارس‌ ۱۸۸۳ در لندن در تبعىد درگذشت. او نىز از خانواده‌اى ىهودى تبار بود. ماركس‌ حقوق، ‍فلسفه و تارىخ تحصىل كرد و سپس‌ به روزنامه‌نگارى پرداخت و به‌خاطر مقالات انتقادى كهدر روزنامه «راىنىشه تساىتونگ» Rheinische Zeitung  مىنوشت، از آلمان تبعىد شد. در پارىس‌با فرىدرىش‌ انگلس‌ آشنا شد و به محافل سىاسى تبعىدىانِ آلمانى كه از كارگران پشتیبانیمى‌كردند و خواهان تحقق سوسىالىسم بودند، پىوست. در انقلابِ دمكراتىك ۱۸۴۸ آلمانشركت كرد و حتى در هنگامى كه واقعه كمون پارىس‌ رخ داد، فعالانه از آن جنبش‌ پشتىبانىنمود. او ىكى از بزرگ‌ترىن نوابغ جهان و پاىه‌گُذار مكتب سوسىالىسم علمى است. آثارفراوانى نوشته است كه معروف‌ترىن آن‌ها عبارتند از «مانىفست كمونىست» كه آن را با هم‌كارىانگلس‌ نوشت و «سرماىه». ماركس‌ در اىن آثار ثابت کرد كه سرماىه‌دارى سرانجام شراىطىرا فراهم خواهد ساخت كه زمىنه ارزش‌زائى سرماىه از بىن خواهد رفت و در چنىن هنگامىبشرىت به‌سوى سوسىالىسم گام برخواهد داشت. دىگر آن كه او بر اىن نظر بود كه طبقه كارگرنىروئى است كه مى‌تواند جامعه سوسىالىستى را به‌وجود آورد، جامعه‌اى كه در آن نابرابرى‌هاىاجتماعى از مىان برداشته خواهند شد و سرانجام با پىداىش‌ جامعه كمونىستى انسان ازكار اجبارى رها خواهد شد و فُرصت خواهد ىافت تا به ازخودبىگانگى خوىش‌ پاىان دهد وبه خوىشتن خوىش‌ پى برد. او تحقق اىن روند را امرى مى‌داند كه انسان آگاهانه در جهتتغىىر شراىط موجود گام برخواهد داشت و در نتىجه انقلاب اجتماعى امرى اجتناب‌ناپذىرخواهد بود.

[3] مارکس، کارل: «فقر فلسفه»، در كلىات آثار ماركس‌-‌انگلس‌ به زبان آلمانى، جلد ۲، صفحه ۳۷

[4] ماركس‌، كارل: «سرماىه»، جلد یکم در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۲۳، صفحات ۱۶۸، ۲۴۷، ‍۳۲۶، ۳۵۰، ۳۵۲  و ۶۱۸  

[5] مارکس، کارل: «فقر فلسفه»، در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۲، صفحه ۳۷

[6] مارکس، کارل: «مسئله ىهود»، در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۱، صفحه ۳۵۳

[7] پیشین، صفحه ۳۵۴

[8] پیشین، صفحه ۳۶۴

[9] پیشین، صفحه ۳۶۹

[10] مارکس، کارل: «خانواده مقدس»،‌ در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۲، صفحات ۱۲۰- ۱۱۹

[11] واژه Monade داراى معانى مختلف است. اىن واژه به صورت مفرد به معنى ساده و تقسىم‌ناپذىراست. لاىبنىتس‌ از اىن واژه در فلسفه خود بهره گرفته است. در اىن رابطه اىن واژه بهمثابه وحدت اولىه‌اى كه تقسىم‌ناپذىر بوده و كلیتى است كه جوهر جهان را تشكىل مى‌دهد، ‍به‌كار گرفته شده است. منظور ماركس‌ در بكاربرد اىن واژه همان است كه ترجمه شده است، ‍ىعنى وحدت تقسىم‌ناپذىر انسان و آزادى از ىك‌دىگر.

[12] مارکس، کارل: «مسئله ىهود»، در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۱، صفحه ۳۶۴

[13] پیشین، صفحه ۳۶۵

[14] دكتر شمس‌الدىن ادىب سلطانى در ترجمه «سنجش‌ خرد ناب» كانت به فارسى براى واژهآلمانى Schein معادل فرانمود را برگزىده است كه معادلى بسىار مناسب است.

[15] مارکس، کارل: «خانواده مقدس»‌، كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۲، صفحات ۱۲۹-۱۲۳

[16] ماركس‌، کارل: «هىجدهم برومر لوئى بناپارت»، برگردان به فارسى از محمد پورهرمزان، سال انتشار ۱۳۴۷، صفحات ۲۵-۲۳

[17] پیشین، صفحه ۲۵

[18] Gattungswesen

[19] ماركس‌ در اىن‌جا اصطلاح forces propres را به‌كار برد.

[20] مارکس، کارل: «مسئله ىهود»، در كلىات آثار ماركس‌ و انگلس‌ به آلمانى، جلد ۱، صفحه ۳۷۰